متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


جلو آمد و با حالت سردی که نمی شد به درونش پی برد به جونگ سو گفت:

-می دونی چقدر منتظرت موندم؟ بالأخره به این نتیجه رسیدم که انتظار بی فایده ست و تصمیم گرفتم بیام اینجا. حالا می بینم که چقدر به موقع رسیدم، بالأخره من خواهر بزرگتر میرانم، حتما باید حضور پیدا می کردم.

جونگ سو زبانش بند آمده بود و تنها توانست بگوید: "متأسفم."

-متأسفی؟ فقط همین؟ می دونی بعد از این که اون لعنتی ولم کرد و رفت، تنها دلیلی که به خاطرش به این زندگی نکبت ادامه دادم تو بودی؟ حالا من چطور به خودم بفهمونم که تمام این مدت به طنابی چنگ زدم که به هیچ جا بند نیست؟

ناگهان حالت آرامش به خشم تبدیل شد و به سمت جونگ سو حمله برد و شروع کرد به فحاشی کردن و کتک زدن او. در نهایت جونگ سو طوری هولش داد که اگر نگرفته بودمش حتما روی زمین میفتاد. جونگ سو بی هیچ حرفی و با عجله از آن جا دور شد و من ماندم و غرور شکسته ی زنی که در آغوشم زار می زد. برای این که آرامش کنم گفتم:

-آدم به درد نخور و بی ارزشی بود، همون بهتر که رفت.

-همین آدم به دردنخور و بی ارزش تمام امید زندگی من بود.

-حالا دیگه من هستم، کنارتم و کمکت می کنم.

-تا کی باید به امید کمک این و اون زندگی کنم؟

سرش را بوسیدم و گفتم:

-منم به امید تو زندگی می کنم، ما که جز همدیگه کسی رو نداریم.

سرش را بالا آورد و در چشم هایم نگاه کرد:

-میران، خیلی دلم گرفته!

-دل منم همین طور، بیا بریم تو یکم با هم حرف بزنیم، تازه کلی خوراکی خوشمزه برای جشن دو نفره مون آماده کرده بودم. بیا بریم تو، گور بابای هرچی مَرده اصلا.

-ولی من می خوام یکم تنها باشم و قدم بزنم.

-الآن که دیروقته، خواهش می کنم بذارش واسه بعد.

-نمی فهمی چقدر حالم بده میران!

این جمله را با چنان بغضی گفت که نتوانستم مقاومت کنم. به عنوان آخرین تلاش گفتم:

-پس بذار با هم بریم، منم میام.

-واقعا نیاز دارم که تنها باشم، زود برمی گردم.

دست هایش را گرفتم و ملتمسانه گفتم:

-منتظرتما، نمی خوابم تا برگردی!

دست هایم را فشرد و با حالتی مطمئن گفت:

-خیلی زود برمی گردم.

این را گفت و در تاریکی شب محو شد. کمی که گذشت، دلم طاقت نیاورد و از خانه بیرون رفتم اما هیچ اثری از او نبود. حدس زدم که شاید برگشته باشد به آن « {kh} فیلتر شد » خانه، به همین دلیل سری هم به آن جا زدم اما بعد از کلی ناسزا شنیدن از زنان آن جا فهمیدم که آن جا هم نرفته است. تا نزدیکی های صبح در خیابان ها پرسه زدم و چند بار هم برگشتم خانه که نکند برگشته باشد و پشت در بماند اما خبری از او نشد که نشد. از شدت بی خوابی، اضطراب و گرسنگی، ضعف کرده و دچار حالت تهوع شده بودم اما نمی توانستم به خانه برگردم. دست آخر آن قدر بی هدف در خیابان ها راه رفتم که ناگهان سر از بندر درآوردم. دیگر آفتاب طلوع کرده بود و من هم از شدت خستگی نمی توانستم روی پاهایم بند شوم. همان جا روی ساحل دراز کشیدم و به دریا خیره شدم. تازه پلک هایم داشت سنگین می شد که دیدم یک چیزی روی آب است. از جا جستم و با دقت نگاه کردم، شنیدم که ماهیگیران فریاد می زنند:

"یه جنازه اومده روی آب، یه جنازه اومده روی آب."

خواب از سرم پرید و به سمت ماهیگیران دویدم، چند دقیقه بند چند نفرشان جنازه را کشان کشان به ساحل آوردند. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم، چطور موگه توانسته بود چنین کاری کند و مرا از این که بودم هم تنهاتر کند؟ لباس هایش خیس و گلی شده بودند و صورتش مثل گچ سفید شده بود. یکی از ماهیگیران پرسید:

-می شناسیش؟

سرم را تکان دادم و آن را روی سینه ی سرد و خیسش گذاشتم که دیگر قلبی درون آن نمی تپید. واقعا این دنیا چیز دیگری جز درد و رنج نداشت که به من هدیه بدهد؟ جنازه اش را در آغوش گرفتم و با خودم به سمت خانه بردم. وارد خانه که شدم، چشمم به خوراکی هایی که آماده کرده بودم افتاد و بغضم ترکید، بیچاره موگه حتی فرصت نکرد که یک وعده غذای مفصل بخورد. جنازه اش را روی زمین گذاشتم و آن قدر به آن خیره شدم تا این که متوجه شدم ساعت نزدیک هشت صبح است و باید خانه را ترک کنم. هر چه پول داشتم برداشتم و به همراه جنازه از خانه خارج شدم؛ باید یک مراسم مفصل برایش می گرفتم تا روحش کمی آرام بگیرد.

***

همه ی کسانی که می شناختم آمده بودند به جز جونگ سو. در پایان مراسم، خانم هان نزدیک آمد و گفت:

-جونگ سو برام تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده. خیلی فکر کردم که چی بهت بگم اما چیزی جز تأسف خوردن به ذهنم نرسید، واقعا متأسفم میران.

-خیلی ممنونم که اومدید خانم هان.

-امیدوارم هر چه سریعتر بتونی با این قضیه کنار بیای و برگردی به زندگی عادیت.

وقتی خانم هان رفت، پسرش هیون کی آمد و گفت:

-می دونم توی این شرایط هیچ واژه ای نمی تونه همدردی آدما رو نشون بده اما اینم می دونم که آدما وقتی ببینن یکی به اندازه ی خودشون بدبخته بیشتر خوشحال می شن نسبت به وقتی که می بینن یکی به اندازه ی خودشون خوشبخته. حالا می خوام بدونید که منم غم شما رو تجربه کردم، منم عزیزی رو از دست دادم که هنوز که هنوزه نتونستم با غم نبودنش کنار بیام اما امیدوارم شما از من قویتر باشید.

-از این که شما هم این غم رو تجربه کردید خوشحال نیستم اما همونطور که گفتید، از این که توی این غم تنها نیستم خوشحالم چون همیشه از تنهایی می ترسیدم و متأسفانه همیشه هم اسیرش بودم. ممنون که اومدید آقای هان.

 

وقتی همه رفتند و تنها شدم، اندوه سنگینی به قلبم هجوم آورد. دلم نمی خواست به خانه برگردم و دوباره در تاریکی و تنهایی فرو بروم. از تمام این ها گذشته، خودم را هم در مرگ موگه مقصر می دانستم. کسی چه می داند؟ شاید اگر سر و کله ی من در زندگی اش پیدا نمی شد او هم بالأخره یک روز می توانست معنی واقعی زندگی را بچشد. هیچ وقت در زندگی به آن اندازه ناامید و بی هدف نبودم، دیگر دلیلی برای زندگی کردن نمی دیدم اما آن قدرها هم جرأت نداشتم که خودم را بکشم. من در زندگی ام درد و رنج زیادی کشیده بودم و نمی خواستم مرگم هم پر از درد باشد. برای همین، دنبال یک راه بی درد برای خودکشی می گشتم.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !