متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


وقتی رسیدم، بلافاصله و بدون این که حرف هایم را از قبل آماده کرده باشم در زدم. کمی بعد، مادر کوانگ هو جلوی در ظاهر شد، از چهره اش معلوم بود که اصلا انتظار دیدن مرا نداشته است. با چشم های گرد شده پرسید:

-این جا چی می خوای میران؟

-خانم کانگ، اومدم این جا یه چیزی ازتون بپرسم، تو رو خدا راستشو بهم بگید، شما می دونید کوانگ هو و مین هیو کجا رفتن؟

-من که صبح به هیوک گفتم چیزی نمی دونم!

-بله می دونم ولی خواهش می کنم اگه چیزی می دونید به من بگید.

-مگه تو و مین هیو از هم جدا نشدید؟ پس برای چی دنبالش می گردی؟

جوابش را از سکوتم گرفت و پرسید:

-دوستش داری؟

سرم را پایین انداختم. آهی کشید و گفت:

-دختر بیچاره! بیا تو تا برات تعریف کنم.

دنبال خانم کانگ راه افتادم. خانه ی زیبا و مرتبی داشتند. دور میز گرد چوبی که در آشپزخانه بود نشستیم و خانم کانگ برایم یک فنجان چای ریخت. تازه گرمای چای داشت یخ استخوان هایم را باز می کرد که با حرف های خانم کانگ دوباره یخ زدم:

-میران، خواهش می کنم این حرفا بین خودمون بمونه. چون اگه شوهرم بفهمه که من از قضیه خبر داشتم همه چی بهم می ریزه.

با تکان دادن سرم به او فهماندم که متوجه منظورش هستم. ادامه داد:

-کوانگ هو و مین هیو از خیلی وقت پیش بهش فکر می کردن، شاید از وقتی پونزده شونزده سالشون بود.

-به چی؟

-به این که برن. حقیقت اینه که تو این وضعیت هیچ راه دیگه ای برای بهتر شدن اوضاع وجود نداره جز این که ریسک کنی و بری. باز هم یاد حرف های مین هیو افتادم و بیشتر ترسیدم:

-اینو بارها از مین هیو شنیدم، ولی کجا؟

-این روزا خیلیا می رن ژاپن. یه سری ها به زور و یه سری ها هم به میل خودشون.

-میرن اون جا که چیکار کنن؟

-کار کنن. اون جا خیلی راحتتر می شه پول درآورد. اون جا خبری از قحطی نیست و خیلی وضعشون بهتر از ماست.

-ولی مگه اونا دشمن ما نیستن؟

-دشمن ما قحطیه. مگه میشه با شکم گرسنه با دشمن جنگید؟

-یعنی می خواید بگید مین هیو هم می خواد بره ژاپن؟

-دیروز صبحِ خیلی زود راه افتادن که برن بندر. اگه همه چی درست پیش رفته باشه الآن باید تو بندر باشن. حالا معلوم نیست کی بتونن یه کشتی پیدا کنن و باهاش برن چون پول درست حسابی که نداشتن، مجبورن یه جور دیگه برن.

-چجوری یعنی؟

-نمی دونم.

-ممنونم خانم کانگ، واقعا ممنونم.

این را گفتم و با عجله به سمت در خروجی راه افتادم. خانم کانگ پشت سرم فریاد زد:

-هی، نکنه می خوای بری دنبالشون؟ محاله بهشون برسی!

اهمیتی ندادم و با عجله به خانه برگشتم. سعی کردم بدون این که مادرشوهرم متوجه بشود دوچرخه را از حیاط بردارم، موفق هم شدم و به سمت جاده ی خروجی دهکده راه افتادم. اهالی دهکده را می دیدم که با تعجب به من نگاه می کنند و مرا به یکدیگر نشان می دهند. حتی چند تا از دخترها فریاد زدند " میران بیچاره زده به سرش. این قدر از این که شوهرش ولش کرده ناراحته که نمی دونه چیکار داره می کنه! " اما من توجهی نمی کردم و فقط با سرعت بیشتری رکاب می زدم. حالا که فکرش را می کنم، متعجب می شوم از این که چطور آن قدر سریع و بی نقص دوچرخه سواری می کردم با این که فقط یکی دو بار به کمک مین هیو سوار آن شده و چند دور کوچک زده بودم! شاید به این دلیل بود که در آن لحظه رسیدن به مین هیو آن قدر برایم اهمیت پیدا کرده بود که ترس از افتادن و تمسخر افراد دهکده حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نمی کرد. واقعا که آدم گاهی چه حماقت هایی انجام می دهد. حتی یه وون هم در جیبم نداشتم و نمی دانستم چطور و از کدام جاده باید به بندر برسم. به هر کسی که می رسیدم سوال می کردم و خیلی ها هم بدجنسی می کردند و مسیر اشتباه را نشانم می دادند تا این که هوا تاریک شد و من ماندم و جاده های تاریک کوهستانی. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. هیچ کس از جاده عبور نمی کرد و البته اگر هم می کرد مگر می شد در آن موقعیت به کسی اعتماد کرد؟ بالأخره ناچار شدم از حرکت بایستم و جای امنی برای استتار از شر حیوانات و انسان ها پیدا کنم تا صبح شود. یک حفره ی کوچک شبیه به غار در همان قسمت های پایینی کوه پیدا کردم و رفتم داخل. جلوی آن با علف های بلند پوشیده شده بود که تا حد زیادی جلوی سرما را می گرفتند اما آن قدر تاریک بود که نمی توانستم از نبود مارها و موش ها و یا حیوانات دیگر مطمئن شوم و فقط می توانستم به خوش شانسی ام تکیه کنم. دوچرخه ام را به دیواره ها تکیه دادم و روی زین آن نشستم. آن قدر رکاب زده بودم که از شدت ضعف دچار حالت تهوع شده بودم و بی اندازه خوابم می آمد اما از ترس نمی توانستم بخوابم و مدام حواسم به اطرف بود. خوشبختانه تا صبح فقط با موش ها سر و کله زدم و خبری از مارها نشد. البته موش های سمج و عذاب آوری بودند و با وجود این که هر بار با لگدهای من رو به رو می شدند، باز هم دست بردار نبودند. چندش آورترین چیزی که یادم می آید وقتی است که مشغول راندن موش هایی بودم که به پاهایم حمله کرده بودند. ناگهان چیز نازک و سفتی به صورتم خورد که ناخداگاه جهشی کردم و فهمیدم یکی شان روی شانه ام است و می خواهد بازویم را گاز بگیرد. از برخورد دمش به صورتم آن قدر چندشم شد که چند حرکت نامنظم انجام دادم و ناگهان پای چپم با فشار روی یکی از موش ها فرود آمد. صدای خورد شدن استخوان هایش را شنیدم و از تصور این که زیر پایم له شده است بالا آوردم. تا نزدیکی های صبح این کشمکش ادامه یافت تا این که کمی قبل از روشن شدن هوا ناگهان همگی غیبشان زد. هوا که روشن شد جنازه ی موشی را که زیر پایم له شده بود دیدم و باعث شد یک بار دیگر بالا بیاورم. با آن همه ضعف و خستگی و ناتوانی واقعا حرکت دوباره در جاده امر ناممکنی بود اما وقتی چاره ای نداری، هر ناممکنی ممکن می شود.

نزدیکی های ظهر به دهکده ای رسیدم که پر از باغ سیب بود. دزدکی چند سیب چیدم و قوای

تحلیل رفته ام را تا حدودی به دست آوردم. بالأخره غروب به بندر رسیدم. از آن چیزی که تصور می

کردم بزرگتر و شلوغتر بود. برخلاف دهکده ی ما که تا هوا تاریک می شد، در ماتم فرو می رفت،

روشن بود و صدای موسیقی محلی به گوش می رسید. آدم ها با بقیه ی مردم کشور فرق می

کردند و زنان به راحتی و بدون خجالت با مردان قدم می زدند. صدای قهقهه هایشان و بوی نان تازه

و خوراکی های خوشمزه که به مشام می رسید، آدم را سر شوق می آورد. تمام این ها در یک

لحظه آن قدر شگفت زده ام کرد که فراموش کردم برای چه به آن جا آمده ام. غذاخوری بزرگی به

نام چیمائِک ( به معنی مرغ سوخاری و آبجو)  درست رو به روی لنگرگاه بود که خیلی دلم می

خواست داخلش شوم اما متاسفانه هیچ پولی نداشتم. دوچرخه ام را جلوی غذاخوری گذاشتم و

به سمت اسکله رفتم تا دنبال مین هیو بگردم. اما وقتی رسیدم فهمیدم که چقدر بچگانه فکر کرده

بودم و پیدا کردن یک آدم در چنین مکانی مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است. با ناامیدی

برگشتم تا راه حل دیگری پیدا کنم که متوجه شدم دوچرخه ام سر جایش نیست. 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

bahar102 :
خسته نباشی الهه جان.
همه داستانات عالین.
ولی این بیشتر از همخ منو جذب کرده.
ذهن خیلی خلاقی داری.
منتظر ادامه ش هستم.

قربونت برم عزیزم
ممنونم از این که هستی

bahar102
ارسال پاسخ

خسته نباشی الهه جان.
همه داستانات عالین.
ولی این بیشتر از همخ منو جذب کرده.
ذهن خیلی خلاقی داری.
منتظر ادامه ش هستم.

elahebeheshti
ارسال پاسخ

marya1370 :
ممنون

خواهش

marya1370
ارسال پاسخ

ممنون

elahebeheshti
ارسال پاسخ

elaheh_62 :
تشکر{67}
منتظر ادامه داستان زیباتون هستم:)

قربانت هم اسم جان

elaheh_62
ارسال پاسخ

تشکر
منتظر ادامه داستان زیباتون هستم