متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


کوزه را روی دستم خم کردم و صورتم را با آب آن شستم. آب سرد مثل پتکی بود که به یک آن تمام اتفاقات روز گذشته را به یادم آورد. نمی توانستم باور کنم که این اولین روز جداییمان است و من این قدر آرام و بی هیاهو این واقعیت را پذیرفته ام. چرا همه چیز این قدر برایم عادی بود؟ چرا دوباره به این خانه بازگشتم؟ چرا هیچ اعتراضی نکردم؟ یعنی حتی خودم را لایق ناراحتی هم ندانستم؟ این سوال ها اولین جرقه هایی بودند که مرا به سمت اندیشیدن سوق دادند. اندیشیدن به وضع موجود و این قوانین مسخره ی دست و پاگیر. یاد حرف مین هیو افتادم که می گفت قوانین و خرافات را می سازند تا مردم را سرگرم کنند و آن ها را از اندیشیدن به مسائل مهم تر بازدارند. در این فکر بودم که چقدر خوب می شد اگر من هم می توانستم مثل مین هیو فکر کنم که احساس کردم کسی پشت سرم است؛ مین هیو بود. پس بالأخره وقتش رسید! می دانستم همین طور در سکوت سپری نخواهد شد و بالأخره دلایلش را برایم توضیح خواهد داد. با مهربانی گفت:

-حتما خیلی جا خوردی.

-انتظار نداشتم منو تو همچین موقعیتی قرار بدی.

-می دونم کارم اشتباه بود ولی نمی تونستم حالت دیگه ای رو جز این تصور کنم چون مطمئنم اون طوری بیشتر ضربه می خوردی. می دونی میران؟ من خیلی فکر کردم، من نمی تونم به این زندگی ادامه بدم، نه فقط به خاطر تو بلکه به خاطر مادرم، پدرم، کل مردم این دهکده و حتی تمام مردم این کشور. من واقعا نمی تونم این طوری فکر کنم که به دنیا اومدم تا پدرم رو به آرزوهاش برسونم و موظفم تا آخر عمرم در خدمت اون باشم. واقعا فکر کردی من از کار کردن توی مزرعه یا مثلا هیزم شکستن خیلی لذت می برم؟ فکر می کنی اگه شبا به جای یه کاسه ذرت، دو کاسه بهم بدن خیلی ممنون می شم؟ نه! من حاضرم تمام روز هیچی نخورم ولی برای خودم زندگی کنم. تا حالا بهش فکر کردی میران؟ نکردی! اگه کرده بودی نمی گفتی از زندگی با من راضی هستی.  تا حالا چند بار مطابق میل خودت تصمیم گرفتی؟ چرا صبحای سرد زمستونی به جای این که بری زیر لحافت و بخوابی باید بلند شی و برای چند نفر دیگه صبحونه درست کنی؟ چرا صبح تا شب باید جون بکنی و گاهی حتی بیشتر از من کار کنی اما نصف من غذا بخوری؟ اصلا اینا هیچی میران، همین حالاش چرا باید مجبور باشی این جا زندگی کنی و هر روز ریخت نحس منو ببینی؟ من ازت جدا شدم تا راحتتر بتونم از اینجا برم. حقیقت اینه که من دیر یا زود از اینجا می رم و اگه بدون این که ازت جدا شم از این جا می رفتم بعدا مجبور بودی مشکلات بیشتری رو تحمل کنی اما من این طوری بهت حق زندگی دوباره دادم، حق ازدواج مجدد و رها شدن از حرفای مسخره ی مردم که می خواستن بگن زنه باعث شد شوهرش پا به فرار بذاره. امیدوارم منو ببخشی اما حتی اگرم نبخشی، خیالم راحته چون هیچ تقصیری ندارم جز این که توی زمان و مکان نامناسبی به دنیا اومدم.

کوزه را از دستم گرفت و کمکم کرد که دست و صورتم را بشویم. حرفی نداشتم بزنم چون من مانند او به واژه ها مسلط نبودم و نمی توانستم آن قدر سریع و تاثیرگذار کلمات را پشت هم بچینم. همان طور که حرف هایش در ذهنم می رقصیدند، برگشتم داخل خانه و خودم را به بخاری نفتی چسباندم. آن قدر به حرف هایش فکر کردم که پشتم سوخت و با جیغ کوتاهی خودم را کنار کشیدم. رفتم داخل اتاق و زیر پتو خزیدم. چقدر از آتش گرفتن مزرعه خوشحال بودم. شب ها با شکم سیر نمی خوابیدم اما از این خوشحال بودم که با این اوضاع و احوال روحی مجبور نیستم در مزرعه کار و غرغرهای مادرشوهرم را تحمل کنم.

روزها به معمولی ترین شکل خود می گذشتند. مادرشوهرم کاری در مزرعه ی یکی از همسایه ها برایم پیدا کرده بود و خودش که دچار درد شدید زانو شده بود، در خانه می ماند و به کارهای خانه می رسید. پدرشوهرم، مین هیو و هیوک هم طبق روال گذشته مشغول هیزم شکستن بودند. بدون آن که متوجه باشم، هنوز نور امیدی در وجودم برای بازگشت مین هیو وجود داشت برای همین بیش از پیش به خودم می رسیدم و در برابر آن همه خستگی، کار و گرسنگی، هیچ ضعفی از خود نشان نمی دادم. تا این که یک شب مین هیو گفت که به خانه ی دوستش کوآنگ هو می رود. چند روز گذشت و مین هیو برنگشت. پدرشوهرم دیگر برای هیزم شکستن پیر شده بود و کار زیادی هم از دست هیوک برنمی آمد به همین دلیل خیلی زود لب به اعتراض گشود و یک روز صبح به هیوک گفت:

-برو خونه ی کوآنگ هو و به مین هیو بگو مفت خوری بسه باید برگرده سر کارش. دیگه اوضاع مثل قبل نیست که هر وقت خواست بتونه هر قبرستونی بره. بگو همین حالا باید برگرده.

هیوک رفت و چون خانه ی آن ها نزدیک بود خیلی زود برگشت. من آماده ی رفتن به مزرعه بودم که شنیدم هیوک می گوید:

-نبود. مادر کوآنگ هو گفت دیروز، صبح خیلی زود با هم از خونه بیرون زدن.

-یعنی چی؟ کدوم گوری رفتن؟

-مادرش یواشکی شنیده که در مورد بندر حرف می زدن.

پدرشوهرم اخم هایش در هم فرو رفت و انگار فکر خطرناکی به ذهنش رسید اما خیلی به آن توجه نکرد چون بلند شد و خیلی خونسرد به هیوک گفت:

-خب دیگه بسه، بیا بریم.

 

اما من خشکم زده بود. یاد حرف های مین هیو افتادم که مدام از رفتن حرف می زد. سعی کردم فکرش را از سرم بیرون کنم اما هر چه کردم نشد و فقط یک لحظه متوجه شدم که به جای مزرعه، به سمت خانه ی کوآنگ هو می روم.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !