متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


7

هر چه تلاش کردم بفهمم چه اتفاقی افتاده، بی فایده بود. تا به حال ترانه را آن قدر آشفته ندیده بودم. با سرعت به طرف خانه حرکت کردم، ساعت حدود یازده ظهر بود که رسیدم. آمدم دنبال کلیدم بگردم که در حیاط باز شد و ترانه با بهت زده ترین حالتی که تا به آن روز دیده بودم مرا نگاه کرد. دیگر لازم نبود چیزی بپرسم تا بفهمم که فاجعه ای رخ داده است. در را بستم و پشت سرش وارد خانه شدم. چیزی که دیدم را باور نمی کردم؛ شیوا دراز به دراز روی زمین افتاده، صورتش کبود و دور دهانش کف سفید غلیظی به چشم می خورد. خشکم زده بود، منتظر بودم ترانه توضیحی بدهد که گفت: (( مرده. )) و زد زیر گریه. نه، نمی توانست حقیقت داشته باشد. با عجله هر چه در دستم بود را روی زمین پرت کردم و به سمت شیوا رفتم. مرده بود! ترانه پرسید:

-حالا چیکار کنیم؟

اسمش را چه بگذاریم؟ مثلا قفل ذهنی! اما من تمام بدنم، زبانم و چشم هایم قفل شده بود تا جایی که حتی نمی توانستم چشم هایم را از جنازه ی سردی که در مقابلم بود بگیرم و به ترانه نگاه کنم. ترانه مثل اکثر اوقات بی تابی می کرد و با گریه و زاری بیش از حدش تمرکزم را به هم می ریخت. بالأخره توانستم قفل زبانم را بشکنم و این سوال لعنتی را بپرسم:

-چی کارش کردی؟

در کلماتم هیچ نشانه ای از همدردی و حمایت نبود و بعد فهمیدم که به جز لحنم، با سوالم هم ترانه را ناامید کرده بودم. چه کارش کرده است؟ چطور به خودم اجازه دادم که او را این طور بی رحمانه قضاوت کنم؟ ترانه مثل کودکی که ناعادلانه مورد قضاوت قرار گرفته باشد گفت: (( به خدا هیچی، وقتی اومدم همین جوری بود. ))

و من با بی رحمی بیشتری پرسیدم:

-اصلا چرا این ساعت اومدی؟ از کجا خبردار شدی؟

وای خدای من! چرا انسان درست زمانی که باید بیشتر مراقب حرف هایش باشد این طور خرابکاری می کند؟ ترانه بدون این که پاسخی به پرسش من بدهد گفت: (( به پلیس خبر بدیم؟ ))

-می خوای همین چیزایی که به من گفتی رو بهشون بگی؟ فکر کردی باور می کنن؟

-من بهت دروغ نگفتم!

-پس بهم بگو این وقت روز، یه جنازه تو خونه من چیکار می کنه؟

خانه ی من؟ سومین اشتباه فاجعه بار! ترانه دیگر چیزی نگفت و یک گوشه نشست و به جایی خیره شد. نمی دانم چرا نگاهم را از او می دزدیدم اما زیرچشمی نگاهش می کردم و می دیدم که تمام تن و بدنش می لرزد. بعضی فجایع آن قدر بزرگ اند که انسان را وادار به واکنش سریع می کنند اما برخی دیگر آن قدر بزرگترند که انسان ترجیح می دهد یک گوشه بنشیند و غمبرک بزند. ما هم در موقعیت دوم قرار داشتیم و اگر فکر برگشتن بچه ها از مدرسه به سراغم نمی آمد، نمی دانم تا چند وقت دیگر به همان حالت باقی می ماندیم. ناگهان مثل برق جهیدم و به حیاط رفتم. نگاهی به دور و بر انداختم و به سمت باغچه ی کوچک مان رفتم و درست زیر درخت انگور شروع به کندن چاله ی عمیقی کردم. خیلی طول کشید اما بالأخره قبل از آمدن بچه ها تمام شد. وقتی به خانه آمدم، ترانه نزدیک جنازه بود و دست شیوا را در دستش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت. کنارش زدم و جنازه را در آغوش گرفتم اما دوباره آن را روی زمین پرت کردم و به حیاط  برگشتم. می خواستم مطمئن شوم که همسایه ها نمی توانند داخل حیاط را ببیند ( هرچند این را می دانستم اما در آن لحظه نیاز به اطمینان بیشتری داشتم). دوباره به داخل خانه برگشتم و جنازه را برداشتم. ترانه تلاش کمی کرد تا مانعم بشود اما زود دست از مقاومت برداشت چون خودش هم نمی دانست که اگر این کار را نکنیم چه کار دیگری باید بکنیم.

بچه ها که آمدند، ترانه نتوانست دوام بیاورد و به اتاق خواب رفت. حال من هم دست کمی از او نداشت و سردرگمی ام را هم به حال بدم اضافه کنید. کمی که گذشت، توانستم خودم را جمع و جور و افکارم را مرتب کنم. فهمیدم مهم ترین چیز برای من ترانه است و این که چه اتفاقی افتاده به اندازه ی حمایت از او برایم اهمیت ندارد، هرچند مطمئن بودم خودش بالأخره همه چیز را به من می گوید. حالا دیگر می توانستم به سراغ ترانه بروم و نگاهم را از او ندزدم اما ترانه از من قدردانی نکرد و مصمم بود که باید همه چیز را به پلیس بگوید. تا آخر آن روز از اتاق بیرون نیامد اما بالأخره وقتی شب شد و بچه ها خوابیدند طاقتش تمام شد و به سمت حیاط هجوم برد. به دنبالش رفتم و کنارش ایستادم. اول کمی به زمین خیره شد و ناگهان خودش را روی زمین انداخت صدای گریه اش بلندتر شد. او را در آغوش گرفتم و به خانه آوردمش. خیلی طول کشید تا آرام شد و خوابید اما صبح وقتی از خواب بیدار شدم، اثری از او نبود.

 

 (ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !