متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    هفت - یازدهم

  • تعداد نظرات : 4
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۷/۰۴
  • نمايش ها : 197

این که می گویم در آن روز اتفاق مهمی نیفتاد به این معنی نیست که روز خوبی را گذراندم، اتفاقا تمام آن روز را در واهمه از این گذراندم که فردا چه خواهد شد؟ و حتما شما می دانید که ترس از یک موضوع به مراتب دردناک تر و وحشتناک تر از خود آن موضوع است. فردای آن روز مرا به خانه ی بهادر بردند و قبلا دست پا شکسته از اتفاقاتی که در آن روز افتاد برایتان تعریف کردم؛ منظورم همان آدم های شکم گنده، حامد و دوش گرفتن در دستشویی است که از گفتن دوباره ی آن ها معذورم چون هربار تعریف کردن آن ها باعث می شود که لحظه به لحظه ی آن روزها را به یاد بیاورم و زجر بکشم، به همین دلیل تا جای ممکن سعی می کنم خلاصه و مختصر بگویم.

وقتی از دستشویی بیرون آمدم، به جای حامد با شخص دیگری رو به رو شدم: پسر جوانی بود مرتب تر از بقیه و البته خوش قیافه تر. علت این همه تعریف و رضایت من از او را می دانید؟ او شبیه کسی بود که خیلی دوستش داشتم و نمی دانم هنوز هم دارم یا نه اما همین قدر می دانم که هنوز که هنوز است، نتوانسته ام از او متنفر باشم. فکر می کنم حالا زمان آن رسیده که قضیه ی آن پیامک و این که چرا تا آن حد روی من تأثیر گذاشته بود را برایتان بگویم. البته شما هرگز نخواهید فهمید که در آن پیامک چه نوشته شده بود چون این مسئله ای است که فقط و فقط به من و متین مربوط است. متین کیست؟ همان شخصی که آن جوان شبیه اش بود و همان کسی که پیامک آن روز را فرستاد و البته همان کسی که به خاطرش اشتباهی کردم که مجبور به ازدواج شدم؛ بقیه اش را هم که خودتان می دانید. بله من هم برای چند هزارمین بار یک ماجرای کلیشه ای را تکرار کردم و در هفده سالگی وارد رابطه ی عاطفی با پسری شده و پس از گذشت چند ماه، با تمام وجود عاشقش شدم. آن وقت ها تازه غذا پختن یاد گرفته بودم و مدام از غذاهای جدیدی که می پختم برایش تعریف می کردم و عکس می فرستادم. او هم همیشه می گفت که آرزو دارد یک روز در آشپزخانه بنشیند، غذا پختن مرا تماشا کند و دستپختم را بخورد. یک روز ظهر، وقتی کسی در خانه نبود و می دانستم به این زودی ها هم کسی نمی آید، برایش پیام فرستادم که بیاید. لطفا قضاوت نکنید! من نه آن قدر احمق و کم فهم بودم که ندانم برای یک دختر و پسر تنها در خانه چه اتفاقی ممکن است بیفتد و نه خودم قصد و نیت بدی داشتم. من فقط بی اندازه به هر دومان اعتماد داشتم و دلم می خواست یک روز مثل زن و شوهرها با هم زندگی کنیم و می دانید که در این سنین چقدر تمایل به ازدواج و زندگی مشترک بالاست. او آمد اما چیزی نگذشته بود که برادرم هم آمد! هنوز بعد از گذشت دو سال، یادآوری آن صحنه ترسی در وجودم می اندازد که غیر قابل وصف است. در یک لحظه، تمام کلماتِ غافلگیری، ترس، آّبرو، شرم، ننگ و حتی مرگ، با هم ترکیب شدند و حس وحشتناکی را در من به وجود آوردند. واکنش برادرم چندان دور از انتظار هم نبود؛ هم مرا کتک می زد هم او را. دست آخر هم چیزی از جیب متین بیرون افتاد که تمام دفاعیه هایمان را نابود کرد و مهر تاییدی زد بر تمام افکار برادرم.

کمی که گذشت و منطقش بر خشمش پیروز شد، بی خیال آبروریزی از من و

متین شد و متین را از خانه بیرون کرد. با من هم اتمام حجت کرد که در اولین

فرصت از این خانه بروم و بیشتر از این مایع آبروریزی آن ها نشوم. حرفش را

جدی نگرفتم اما او جدی بود و بعد از آن دیگر هرگز کلمه ای با من سخن نگفت

و کسی هم علت قهر بودن ما را نفهمید. تحمل اوضاع سخت شده بود. آقای

قاضی، یکی از مواردی که انسان بسیار از آن رنج می برد، بی اعتمادی

عزیزانش نسبت به اوست. برادرم نمی گذاشت حتی یک لحظه در خانه تنها

بمانم؛ یا خودش هم می ماند یا مرا مجبور به رفتن همراه خانواده ام می کرد.

آن قدر وضعیت بغرنج شده بود که به اولین خواستگار جواب مثبت دادم. محسن

من از تو معذرت می خواهم، چون احساس می کنم که تو را قربانی اشتباه

خودم کرده و البته تاوانش را هم پس داده ام؛ هرچند بسیار سنگین تر از گناهی

که انجام داده بودم...

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

_SahaR_ :
ممنون خسته نباشید{h}


elahebeheshti
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
چه تلخ:hey


AZAD
ارسال پاسخ

چه تلخ

_SahaR_
ارسال پاسخ

ممنون خسته نباشید