متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    هفت - قسمت دهم

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۷/۰۲
  • نمايش ها : 233

 -همین یارو پیزوری معتاده.

-چی می گه مگه؟

-می گه دیشب دیده که یکی رو آوردیم این جا.

-اولا آوردیم نه، تو آوردیش. بعدشم، خوب حالا که چی؟

-هیچی دیگه می گه باید راضیم کنید تا به کسی چیزی نگم.

-گوه خورده مرتیکه.

این را گفت و مثل برق از جا پرید و از پله ها بالا رفت. منصور هم به دنبال او راه افتاد و من را تنها گذاشت. خودم را کشان کشان به سمت پله ها رساندم؛ چهار، پنج پله ای تا حیاط راه و بعد از آن فقط کلّه ها و گردن ها پیدا بود: شهنام، منصور و آن یکی هم احتمالا همان پیزوری معتاد. شهنام مدام با او دست به یقه می شد و منصور او را عقب می زد. ناگهان چشم آن سومی به من افتاد و کمی جلوتر آمد. حالا می توانستم تمامش را ببینم که بهتر بود نمی دیدم؛ موجودی شلخته با چهره ای به مراتب منفورتر از منصور. البته باید بگویم که تا قبل از آن که پیشنهاد شرم آورش را به شهنام بدهد، به او به چشم یک ناجی نگاه می کردم که شاید اگر پولش را ندهند ( و یا حتی اگر بدهند هم ) به سرش بزند و همه چیز را به پلیس بگوید. اما خوب... بهتر است از این بخش داستان بگذریم فقط در این حد بدانید که در نهایت شهنام با پیشنهاد او موافقت نکرد و البته پولی هم به او نداد چون برای یک آدم معتاد، تهدید مناسب ترین گزینه است.

آن روز، مرا به خانه ای بردند که بعدها فهمیدم خانه ی یک دلال جنسی است و در تمام مسیر هم با دست و پای بسته در پشت یک وانت که البته سرپوشیده بود به سر بردم و قبل از هر چیزی بدانید که راه فراری نداشتم چون تقریبا تمام آن ها را امتحان کردم. وقتی از وانت پیاده شدم، دختر بچه ای ( چیزی حدود ده، دوازده سال ) را دیدم که دوان دوان از پله های خانه پایین می آمد و همین که نزدیک ما شد، مکثی کرد و ایستاد. با تردید به عابد نگاه کرد و سپس دوباره به من خیره شد که صدایی نگاهش را به سمت عقب منحرف کرد:

-هوی، طوطی! بدو برو سر کارت ببینم.

دختر هفده، هجده ساله ای بود که به سمت طوطی می آمد. وقتی رسید، با دو دست شانه هایش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند:

-ببین چی دارم بهت می گما! باز مثل دیشب نیای بگی هیچی نفروختم، هر کی ام سمتت اومد و گفت می خواد کمکت کنه، بهش گوش نده خوب؟

طوطی سری به علامت فهمیدن تکان داد و رفت. سرم را چرخاندم و رفتن او را دنبال کردم. در آن لحظه برایم مهم شده بود، حتی وضعیت خودم را فراموش کرده بودم و می خواستم به او کمک کنم. می خواستم درس بخواند و مثل بچه های دیگر بازی کند و لباس های رنگی رنگی بپوشد. اما او ساکت بود و لباس های تیره و مشکی به تن داشت. در تمام آن روز و البته دفعه ی بعد که دیدمش هم همان طور بود؛ انگار که پیشاپیش رخت عزای خودش را به تن کرده بود. وقتی او رفت، من ماندم و نگاه پر از عقده و نفرت آن دختر که از عابد پرسید:

-این کیه بابا؟

-مهمون خونه ی بهادره.

-چرا نبردیش اون جا پس؟

-این فضولیا به تو نیومده، برو به مادرت بگو بیاد.

با نفرت بیشتری ما را ترک کرد و چند لحظه بعد زنی با داد و فریاد از راه رسید:

-خاک به سرم، واسه چی اینو آوردی اینجا؟

-هیس، زر زر نکن همسایه ها می فهمن الآن. گفتم مهمون بهادره، آدرس جدیدشو که بده، می برمش همون جا. یکمم انگار مریض حاله، برس بهش تا برگردم.

 

این را گفت و بدون توجه به بد و بیراه های زن، سوار وانتش شد و از آن جا رفت.

تا صبح روز بعد من همان جا ماندم و اتفاق مهم دیگری نیفتاد و تمام تلاش های

من برای متقاعد کردن آن زن که بگذارد تا قبل از برگشتن عابد فرار کنم ناکام

ماند. این قسمت از ماجرا را هم صرفا به این دلیل برایتان تعریف کردم که بدانید

چطور با طوطی آشنا شدم چون ماجرای این دختر بچه که البته برایتان تعریف

خواهم کرد، چنان سوزی به جگرم زد که در عمرم که هیچ، حتی در تمام آن

هفت روز هم هرگز مصیبتی مانند آن ندیده ام.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
تشکر خیلی زیبا نوشتین :)

عزیز دلم :** مرسی )

AZAD
ارسال پاسخ

تشکر خیلی زیبا نوشتین