متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    هفت - قسمت نهم

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۶/۳۰
  • نمايش ها : 209

از ضعف و درد چشم هایم را باز کردم و به سختی خودم را به در انباری رساندم و در را کوبیدم. اما آن قدر توان دستانم کم بود که انگار کسی نشنید و آن قدر کسی نیامد که دوباره همان جا خوابم برد. وقتی بیدار شدم که در باز شد و با فشارِ در، به عقب هل داده شدم، مرد تعمیرکار را دیدم که سرش را از لای در به داخل آورد و نگاهی به من انداخت:

-تو این جا چه غلطی می کنی؟ پاشو جمع کن ببینم، پاشو گمشو.

نمی توانستم تکان بخورم و فقط نگاهش کردم که ناگهان با فشار زیاد در را هل داد و در، با ضربه ی محکمی به پایم خورد و ناخداگاه و از روی درد، پایم را جمع کردم. وقتی داخل آمد، با لگد آرامی به پهلویم زد و گفت:

-مگه با تو نیستم؟ چرا عین گاو آدمو نگاه می کنی فقط؟!

شهنام که تازه با سینی غذا از راه رسیده بود، با آرنجش او را کنار زد و گفت:

-گمشو کنار ببینم.

سپس سینی را روی زمین گذاشت:

-کمک کن بلندش کنیم.

یک کاسه سوپ در سینی بود که البته شباهت زیادی به سوپ نداشت و فکر کنم از ویژگی های آن، فقط آب، رب، پیاز و عدس را حفظ کرده بود؛ به هر حال در آن وضعیت، چیزی بود که به کارم می آمد. همین طور که کمکم می کرد تا غذایم را بخورم از تعمیرکار پرسید:

-منصور این یارو مرتیکه نگفت کی میاد؟

-نه ولی فکر کنم دیگه باید پیداش بشه.

-بهت گفتما، چه این یارو بیاد و چه نیاد من دیگه نمی ذارم اینو این جا نگهش داری؛ یه فکر دیگه براش بکن.

- غلط می کنه نیاد، خودشم این وسط کاسب می شه، چرا نیاد؟!

-یعنی خاک بر سرت کنم من! این قدر بهت گفتم بیا وردست خودم، بالاخره هم دردسرش کمتره، هم کثافتش.

-من که نمی خواستم وارد این کار بشم، یه غلطی کردم خودمم توش موندم. این اولین و آخرین بارمه.

-عمرا! آدمی که اختیار اولیشو نداشته باشه، اختیار آخریشم نداره؛ حالا ببین کی بهت گفتم.

-اه شهنام بس می کنی یا نه؟

-چی رو بس کنم؟ آخه عنتر می دونی اگه پای پلیس به این خونه باز شه و اون همه مواد رو ببینه، حکم من چیه؟

-آخه نمی تونستم ببرمش خونه ی خودم که، اولین جایی که پلیس میومد اونجا بود!

-خودت رفتی تو گوه ما رو هم باید با خودت ببری؟

دیگر منصور چیزی نگفت. از حماقت خودم متاثر شدم؛ محال بود پلیس به این راحتی ها بتواند به منصور برسد. نه شماره ی تلفن و نه هیچ اثر دیگری که بتواند نشان بدهد که چه کسی وارد خانه ما شده و من حتی شک داشتم که محسن بتواند تشخیص دهد که من ربوده شده ام و به حالت قهر از خانه نرفته ام. صدای زنگ در آمد و منصور با عجله از انباری بیرون رفت. نمی دانستم مرا کجا می خواهند ببرند و از این برایم بسیار نگران کننده بود. به سختی و با صدایی که از ته چاه در می آمد از شهنام پرسیدم:

-منو کجا می برین؟

-من تو رو جایی نمی برم، منصور می برتت.

-خوب کجا می بره؟

-نمی دونم از خودش بپرس.

نگاهی به او انداختم، خودش هم فهمید که حرف بیخودی زده و گفت:

-فکر کنم بهتر از این جا باشه.

محال ممکن بود و او هم این را می دانست برای همین اضافه کرد:

-حداقل از شر منصور راحت می شی.

با حالت التماس گفتم:

-می دونم سخته بهم اعتماد کنید ولی باور کنید سر قولم می مونم. فقط کمک کنید من از این جا برم اون وقت همون کاری رو می کنم که شما می گید.

در نگاه شهنام اثری از مخالفت نبود اما شک و تردید به وضوح از آن می بارید. برای این که مطمئن ترش کنم، گفتم:

-خواهش می کنم، شما بهم کمک کردید، فقط یه بار دیگه، خواهش می کنم!

اعتماد در نگاهش رنگ بیشتری به خود گرفت و احساس می کردم قرار است از این مهلکه نجات پیدا کنم که با ورود منصور همه ی نقشه هایم نقش بر آب شد:

-شهنام بیا ببین این یارو چی میگه، اینم شد سر خر واسه ما!

شهنام نگاهی به منصور که از ترس و عصبانیت می لرزید انداخت و پرسید:

-کدوم یارو؟

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
خیلی خوب بود تشکر {59}

قربانت بانو

AZAD
ارسال پاسخ

خیلی خوب بود تشکر