متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    هفت - قسمت پنجم

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۶/۲۱
  • نمايش ها : 194

چهره ام برآشفته و پوست صورتم کدر شده بود. سعی کردم به یاد بیاورم که در چه روزی از ماه قرار دارم و به این نتیجه رسیدم که هنوز چند روز تا آغاز دوران قائدگی ام باقی مانده است. پس این درد شدید پهلوها و احساس فروریختن درونی ام برای چه بود؟ شاید به خاطر استرس شدید و ناراحتی غیر قابل وصفی که بعد از دریافت آن پیام در من به وجود آمده بود. تجویز همیشگی مادرم در این طور مواقع، ترکیب چای و نبات و زنجبیل بود و انصافا هم بسیار موثر بود. صدای محسن انگار دردی بر دردهایم افزود:

-روشنک، روشنک!

دلم نمی خواست جوابش را بدهم. دنبال بهانه ای برای این کار گشتم؛ طرز صدا کردنش، درست است طرز صدا کردنش! چرا آن طور آمرانه مرا صدا می کرد؟ با این افکار عصبانی تر شدم. صدای محسن نزدیک تر شد:

-روشنک؟ مگه با تو نیستم؟ چرا جواب نمی دادی پس؟

نگاه معناداری به او انداختم که البته معنایش را متوجه نشد چون ادامه داد:

-بی زحمت این پیراهن منو زود بشور، شب لازمش دارم.

-شب؟ مگه کجا قراره بری؟

-بری نه، قراره بریم.

حرصم درآمده بود:

-اون وقت کجا قراره بریم که من در جریان نیستم؟

-خونه ی مامانم اینا دیگه، بهت که گفتم!

-کی گفتی که من نفهمیدم؟

-شما سرت تو گوشیت بود عزیزم.

-من نمیام.

-نمی شه که قول دادم روشنک.

-بیخود قول دادی، مگه من گفتم میام که قول دادی؟

-دارم می گم بهت گفتم! لابد حواست جای دیگه بوده نفهمیدی.

-چرا تیکه می ندازی؟ اصلا گیرم که گفتی، مگه من قبول کردم؟

-اه روشنک معلوم هست چته؟ تیکه چیه؟ حالا خوبه همیشه می ریم اونجا باید به زور برگردونمتا!

-اصلا مگه ما الآن نباید ماه عسل باشیم؟ حداقل بذارن روز اول زندگی مون با هم باشیم.

-باشه، زنگ می زنم کنسلش می کنم، ولی تو مشکلت این چیزا نیست. در مورد قضیه ی ماه عسل هم قبلا به توافق رسیدیم. قرار نیست توی هر بحثی این موضوع رو مطرح کنی.

-لازم نکرده زنگ بزنی. این پیراهنت رو هم خودت بنداز تو لباس شویی من حوصله ندارم.

به نقطه ای زل زدم و دوباره غرق در افکارم شدم. نمی دانم چقدر گذشت که دوباره صدای محسن آمد:

-این که خرابه!

-چی؟

-لباسشویی دیگه!

-وا، مگه میشه؟

-چه می دونم، این که کار نمی کنه فعلا. بفرما اینم از جهیزیه ی شما، هنوز یه روز از زندگی مشترک مون نگذشته خراب شد.

این حرفش چنان تاثیری روی من گذاشت که بدجور از کوره در رفتم و فریاد زدم:

-شما اگه عرضه داشتی زودتر خونه می گرفتی، جهیزیه ی من این همه مدت نمی موند توی انباری خونه که بخواد خراب بشه.

از آشپزخانه بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد:

-این چه طرز حرف زدنه روشنک؟

-نگو که نشنوی.

-شوخی کردم دیوونه! تو چرا این طوری شدی یهو؟

-ول کن محسن، اصلا حوصله ندارم.

-یعنی چی ول کن؟ آخه آدم یه کاری می کنه یا بالاخره یه اتفاقی، چیزی میفته که طرف مقابل از دستش عصبانی می شه. تو الآن بگو من چیکار کردم که لایق چنین رفتاری ام؟

-محسن گفتم اعصاب ندارم ولم کن یه دیقه!

-نه من باید بدونم چیکار کردم؟ توی اون گوشی چی هست که این طوریت کرده؟

به سمت من آمد تا تلفن همراهم را از دستم بگیرد که ناخداگاه آن را پشتم قایم کردم. بهت زده نگاهم کرد و آرام گفت:

-منم آدمم روشنک و می دونم دارم اشتباه می کنم. ولی لطفا گوشیت رو بده به من چون ترجیح می دم به جای این که بهت مشکوک باشم، شرمندت باشم.

انگار که مسخ شده باشم، همان طور در چشم هایش خیره ماندم و تکان نخوردم. دوباره گفت:

-اگه این کار رو نکنی، همین الآن از این جا می رم.

فریاد کشیدم:

-به درک، به درک! برو، دیگه نمی خوام ببینمت.

چیزی نگفت و لب هایش را جمع کرد. همیشه وقتی می خواست عصبانیتش را

پنهان کند، لب هایش را جمع می کرد. به اتاق رفت و چند دقیقه بعد از خانه

خارج شد. کاش خارج نمی شد.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !