متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


ماندیگا مقداری از آن زهرهای سبزرنگی که وقتی گاوی بیمار می شد، به خوردش می دادند تا راحت تر و سریع تر بمیرد، در لیوانی ریخته بود و قصد داشت آن را به خورد باریتا که در خواب بود، بدهد. کندار بی درنگ از جا پرید و قبل از این که ماندیگا بتواند از خود دفاع کند، لیوان را از او گرفت و به سمت دیگری پرت کرد. با صدای شکستن لیوان، باریتا از خواب پرید و نفس زنان به کندار خیره شد:

-بخواب عزیزم، چیزی نیست. حتما گربه رفته زیرزمین. الآن ما میریم ببینیم چی شده.

سپس با سر به ماندیگا اشاره کرد که همراه او بیاید. خدمتکار که او هم با صدای شکستن لیوان از خواب بیدار شده بود، خواست به همراه آن ها برود که کندار اجازه نداد و گفت بماند و از باریتا مراقبت کند.

وقتی از خانه بیرون رفتند، کندار ماندیگا را به اجبار به گوشه ای کشید و به محض رسیدن، کشیده ی محکمی در گوشش خواباند. ماندیگا بی آن که اعتراضی کند، دستش را روی صورتش گذاشت که کندار گفت:

-این رو به خاطر کار زشتی که قصد داشتی انجام بدی، نزدم. چون قصد کشتن باریتا رو داشتی هم این کار رو نکردم. این رو زدم چون تو امشب زنی رو که من سال ها انسانیت و شرافتش رو می پرستیدم کشتی.

ماندیگا نتوانست جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد و به سختی و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:

-خودت هم می دونی که اون یه مزاحمه.

کندار فریاد کشید:

-هر کی مزاحممونه باید از بین بره؟ آره؟ باید از بین بره؟

ماندیگا شرمندگی چند لحظه پیش خود را فراموش کرد و با لحنی طلبکارانه گفت:

-آره باید از بین بره. مگه من و تو سهممون از این زندگی چی بوده که حالا بخوایم این آخرین فرصتمون رو هم از دست بدیم؟

-من سهمم رو از این زندگی گرفتم ماندیگا. تو هم می تونستی این کار رو بکنی و حتی بیشتر از من فرصت داشتی.

-آره فرصت داشتم اما همه اش رو به پای تو ریختم. چون همیشه باور داشتم که تو، حق من از این زندگی هستی.

-واقعا؟ پس چرا درست وقتی که بهت نیاز داشتم و فقط به امید دیدن تو از اون سیاه چال لعنتی اومدم بیرون، بهم حتی اجازه ی دیدن خودت رو ندادی؟ اگه میرندا نبود، تو حتی اجازه ی فهمیدن حقیقت رو هم به من نداده بودی! ماندیگا من از تو به خاطر تمام الطافت و کنار من بودن هات ممنونم ولی از من نخواه به خاطر این موضوع، همسرم رو کنار بذارم!

ماندیگا با لحن ملتمسانه ای گفت:

-کندار باور کن سهم تو از این زندگی یه زن مریض مالیخولیایی نیست! وقتی که تو خواب بودی، من دیدم که اون با آدمای خیالی حرف میزنه و هذیون می گه!

-این فقط به خاطر تب شدیده.

-خودت هم می دونی که داری دروغ می گی، چیزهایی که اون می گفت، اصلا شبیه هذیون های معمولی یه بیمار تب دار نبود.

-اصلا هر چی. آره حق با توئه، سهم من از زندگی باریتا نیست، بلکه آرامش و احساس خوبیه که در کنار باریتا دارم، حتی وقتی حالش خوب نیست و هذیون می گه. اگر تمام این ها هم نبود و اگه من به باریتا علاقه مند هم نبودم، باز هم به خواسته ی تو تن نمی دادم. می دونی چرا؟ به خاطر انسانیت، به خاطر شرافتم و به خاطر حفظ آبرو و حیثیت تمام هم جنس های خودم.

این را گفت و بدون این که منتظر ماندیگا بماند به درون خانه برگشت. وقتی در خانه را باز کرد با چهره ی نگران خدمتکار مواجه شد که گویی همان لحظه قصد خروج از خانه را داشت. خدمتکار با دیدن او کنار رفت و به او اجازه ی ورود داد. چشمش به باریتا افتاد که خودش را روی زمین انداخته بود و بلند بلند گریه می کرد و صورتش را چنگ می انداخت. با سرعت به سمت او دوید و او را در آغوش کشید:

-عزیزم؟ چی شده؟

خدمتکار پاسخ داد:

-از وقتی فهمیده بچه اش مرده، این طوری بی قراری می کنه.

باریتا با گریه گفت:

-دیدی کندار؟ دیدی بالأخره بچه مون رو ازمون گرفتن؟ مگه تو قول نداده بودی که ازش مراقبت کنی؟ تو بهم دروغ گفتی، آره؟

با مشت روی سینه ی او می کوبید و چیزهایی می گفت که به خاطر گریه های شدیدش، کندار بیشترشان را نمی فهمید. مدتی گذشت تا بالأخره باریتا خسته شد و خوابش برد. کندار آرام او را در آغوش گرفت و از خانه خارج شد. ماندیگا هنوز همان جا نشسته بود که با دیدن کندار به سمت او دوید و گفت:

-اگه هنوز می تونی به من اعتماد کنی، چند دیقه صبر کن.

سپس به سمت خانه دوید و چند لحظه بعد با کیسه ای به سمت کندار برگشت و آن را روی دوش کندار انداخت.

-این چیه؟

-صدای گریه هاش رو می شنیدم. یه سری داروی آرامش بخش و ضد دریازدگی. اگه بخوای از طریق دریا بری که البته راه دیگه ای هم نداری، حتما بهشون نیاز پیدا می کنی.

سپس نگاهی به قیافه ی مردد کندار انداخت و گفت:

-راه های زیادی وجود داره که می تونی مطمئن بشی براش خطری ندارن.

خواست به سمت خانه برگردد که دوباره گفت:

-راستی، اگه راهی برای هذیون های اون سراغ نداری، من کسی رو می شناسم که می تونه بهت کمک کنه.

کندار با نگاهش به او فهماند که مشتاقانه منتظر ادامه ی حرفش است که او ادامه داد:

-البته مطمئن نیستم که اون طبیب هنوز زنده باشه ولی یادمه میرندا وقتی ده ، دوازده سالش بود، یه همچین بیماری ای گرفته بود که البته چون از خانواده ی مهمی بود، این خبر هیچ جا درز نکرد و منم فقط به این دلیل این رو می دونم که توی معبد، هم اتاقی میرندا بودم. اون وقت ها هم گاهی شب ها هذیون می گفت و به خاطر همین اون طبیب بعضی شب ها مخفیانه به معبد میومد. اگه واقعا باریتا رو دوست داری، باید دیدار مجدد میرندا و اون سرزمین لعنتی رو به جون بخری.

کندار که برایش سخت بود دوباره به حرف های او اعتماد کند، با تردید پرسید:

-چرا سعی داری کمکم کنی؟

ماندیگا نگاهش را به زمین دوخت و با لحن مطمئنی گفت:

- به خاطر انسانیت، به خاطر شرافتم و به خاطر حفظ آبرو و حیثیت تمام هم جنس های خودم.

این را گفت و رویش را برگرداند:

-چند ساعت دیگه، قایق ها به سمت جزیره ی " گنیوما " حرکت می کنن. اون جا حتما می تونی یه کشتی به مقصد کشور خودمون پیدا کنی.

***

دریا آرام بود و موهای باریتا، در باد می رقصید و لبخند روی صورتش، زیر نور آفتاب، زیباتر می گردید. وقتی متوجه نزدیک شدن کندار به خود شد، رو به او لبخندی زد و پرسید:

-من که تمام مدت بیمار بودم، به اندازه ی کافی ازش تشکر کردی؟

-آره مطمئن باش، جای هر دو تامون تشکر کردم.

-چقدر خوب که هنوز آدم هایی پیدا می شن که بدون چشم داشت بهت کمک کنن. امیدوارم اون زن مورد لطف خدایان قرار بگیره.

کندار با پوزخند گفت:

-خدایان...

-کندار؟ فکر نمی کنی این همه بلایی که توی زندگی سرت اومده، به خاطر اینه که به خدای خودت کافر شدی؟ حتما خدای تو، نفرینت کرده!

کندار با لبخند گفت:

-من با تموم وجودم می پرستم خدایی رو که نفرینش، تو رو به من داده.

سپس به بدنه ی کشتی تکیه داد و گفت:

-مطئنم الآن در بهترین نقطه از زندگی هستم باریتا! می دونی چرا؟ چون آدم بعد از هر اتفاق بدی که توی زندگیش میفته، با خودش می گه که ای کاش این طوری نمی شد، اما من الآن اصلا نمی تونم چنین آرزویی بکنم. چون اگه حتی یکی از اون اتفاق ها توی زندگیم نمی افتادن، شاید من الآن این جا کنارت نبودم. باریتا من حتی نمی تونم آرزو کنم که ای کاش تو بیمار نبودی چون همون طور که ملکه گفت، در غیر این صورت راضی به ازدواجمون نمی شد. من الآن مطمئنم توی بهترین نقطه از زندگیمم چون دیگه هیچ ای کاشی برام وجود نداره اما هنوز آرزو دارم و آدمی که آرزو داره، یعنی خوشبخته.

-به قول اون دوستت، چه آرزویی مرد جوون؟

-آرزوی سلامتی تو!

انگار که ترسی به وجود باریتا هجوم آورده باشد، پرسید:

-به نظرت آرزوت برآورده می شه؟

-مطمئنم، چون تا به حال به هیچ کدوم از آرزوهام نرسیدم و به نظرم هر آدمی

توی زندگیش حق داره که حداقل به یکی از آرزوهای مهمش برسه. حالا نوبت

منه و من با تموم وجودم می پرستم خدایی رو که من رو به این بزرگ ترین آرزوم

برسونه.

پایان

نویسنده : الهه بهشتی

به نام آفریدگار کلمه

کلمه ای که مبهم ترین ها را آشکار و سخت ترین ها را آسان می کند.

آدم ها نسبت به کسانی که اولین بارها را به همراه شان تجربه کرده اند، ارادت خاصی دارند و من هم ارادت خاصی نسبت به شما دارم چرا که در این بیش از یک سالی که در کنار هم بودیم، اولین بارهای زیادی را در کنارتان تجربه کرده ام. اما امشب، در کنار شما عزیزان، دومین داستان بلند خودم را تمام کردم و این برای من باعث افتخار بوده و از شما ممنونم که در این سفر من را همراهی کردید و در کنار من به دنیایی قدم گذاشتید که هیچ کدام آن را نمی شناختیم. از تمام شما متشکرم به خاطر تمام انرژی هایی که در طول این مدت به من دادید و امیدوارم که در نهایت از داستان راضی بوده باشید و از آن جایی که نظرات شما چه مثبت و چه منفی همیشه برای من خوشایند بوده و هست، خوشحال می شوم اگر احساس می کنید نکته ای هست که لازم است من بدانم، آن را با من به اشتراک بگذارید. 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

shadi1357 :
بسیارزیباموفق باشی عزیزم
{59}

ممنون شادی عزیز

shadi1357
ارسال پاسخ

بسیارزیباموفق باشی عزیزم

elahebeheshti
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
واقعا لذت بردم :دست دست ؛ بسیار زیبا .
و چه حیف که تموم شد .

ممنون عزیزم که تمام این مدت کنار من بودی:*

AZAD
ارسال پاسخ

واقعا لذت بردم ؛ بسیار زیبا .
و چه حیف که تموم شد .