متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


کندار همان طور با تعجب به ماندیگا خیره شده بود که ماندیگا رویش را برگرداند و گفت:

-فقط یه راه وجود داره که بتونی این جا بمونی.

-تو آدمی نبودی که برای کمک کردن به کسی، واسش شرط بذاری!

-من دیگه اون آدم قبل نیستم! خوب به من نگاه کن کندار، می بینی که، من دیگه اون آدم سی و چند سال پیش نیستم. از اون ماندیگا فقط یه پیرزن عجوزه باقی مونده که به زیبایی یه زن جوون باخته!

کندار خواست نام او را به زبان بیاورد که با فریاد ماندیگا مواجه شد:

-خیلی خوب، شینا! تو باید بدونی که با این که زیبایی چهرت از بین رفته ولی هنوز هم چشم های تو تنها چشم هایی هستن که می تونن من رو آروم کنن، دست هات چروک و زبر شدن ولی در نظر من حتی از ابریشم هم نرم ترن و فقط صدای توئه که می تونه ضربان قلب من رو تند تر کنه. پس ازت خواهش می کنم، خواهش می کنم در مورد بت زیبایی و بانوی افسانه ای من این طوری حرف نزن.

ماندیگا به گریه افتاد:

-سعی نکن با این حرفا گولم بزنی، اگه بهت می گم من رو شینا صدا کن، به خاطر اینه که نمی خوام تصویر ذهنیت از زنی که همیشه عاشقش بودی تغییر کنه.

-چی داری می گی؟ تو همیشه زن عاقلی بودی و من هم مردی نیستم که تمام خواسته ام از یه زن فقط زیبایی و شادابی اون باشه. ماندیگا، تو توی تاریک ترین روزهای زندگی من، همیشه با یه مشعل کنارم بودی و هیچ چیز نمی تونه باعث بشه که من این چیز ها رو  فراموش کنم.

-پس چرا ولش نمی کنی؟ حالا که هم دیگه رو پیدا کردیم، می تونیم این آخرین سال های زندگی مون رو در کنار هم خوش باشیم و به تنها خواسته مون از این زندگی برسیم.

-ماندیگا، متاسفم که باید این رو بگم اما در این لحظه، تنها خواسته ی من از زندگی، فقط اینه که حال باریتا بهتر بشه.

ماندیگا با ناباوری به کندار نگاه کرد و سپس پوزخندی زد و گفت:

-دوستش نداری، اصلا چطور ممکنه دوستش داشته باشی؟ تو از آدم های ضعیف بدت میاد و این زن انقدر ضعیفه که حتی نمی تونه بچه ای رو توی شکم خودش نگه داره. به من دروغ نگو کندار، تو فقط دلت به حالش می سوزه.

-توی زندگیم هیچ وقت کسی دلش به حال من نسوخته که دلسوزی رو ازش یاد بگیرم.

ماندیگا فریاد زد:

-پس واسه چی لعنتی؟ واسه چی ولش نمی کنی وقتی می گی هنوز هم من تنها زنی ام که از ته قلب دوستش داری.

-من این رو نگفتم، فقط گفتم که توی این دنیا هرگز کسی جای تو رو برای من نگرفته و نخواهد گرفت، در مورد باریتا هم همین طوره. اون همسر منه و ما روزهای خوب و بد زیادی رو با هم گذروندیم. در حال حاضر اون تمام دارایی منه و به اندازه ی تمام مشقت هایی که به خاطرش کشیدم برام با ارزشه.

-یعنی اون رو به من ترجیح می دی؟

-واقعا نمی فهمم ماندیگا، یعنی تو انقدر از انسانیت فاصله گرفتی که از من می خوای همسر مریضم رو توی این حال ول کنم و برم سراغ عشق دوران جوونیم که خودش به جای هر دوتامون تصمیم گرفته و من رو تنها گذاشته؟ حالا که به حکم تقدیر هم دیگه رو دیدیم، تازه یاد این حرف ها افتادی؟ یادته وقتی توی معبد بودیم بهت گفتم بیا از این جا بریم؟ تو قبول نکردی ماندیگا، در واقع مسئول تمام این اتفاق ها تویی! اگه تو اون شب همراه من می اومدی، نه من به سیاه چال می افتادم، نه تو به این روز می افتادی و نه حتی از هم فاصله می گرفتیم. پس لطفا من رو سرزنش نکن وقتی بارها می تونستی کاری کنی که بهم برسیم اما فقط از من فرار کردی. الآن هم مطمئنم که این حرف ها از سر علاقه نیست، فقط حسودیت شده، همین!

ماندیگا دیگر چیزی نگفت و تنها در سکوت به او خیره شد که صدای کوبیده شدن در آمد. بی هیچ حرفی به استقبال طبیب رفت و پس از گذشت ساعتی، او توانست نوزاد مرده ی باریتا را از بدن او خارج کند. پس از رفتن طبیب و گذشت چند ساعت، باریتا به هوش آمد اما هنوز هوشیاری خود را به دست نیاورده بود و با چشمان بسته، ناله می کرد. کندار بعد از این که از بهبود حال باریتا مطمئن شد، نفس عمیقی کشید و همان جا روی زمین نشست. به دیوار تکیه داد و چیزی نگذشته بود که بی اختیار خوابش برد.

هر آن چه که تاکنون بر او گذشته بود و هر آن چه که ممکن بود برایش اتفاق

بیفتد، به بدترین شکل به خوابش آمدند. تمام بدنش عرق کرده بود و دلش می

خواست از خواب بپرد. می دانست خواب می بیند اما نمی توانست بیدار شود

که به لطف مگسی این اتفاق افتاد و از خواب بیدار شد. چشم هایش را باز کرد

و به نقطه ی مقابل خود خیره شد، چند لحظه طول کشید تا به خود بیاید و

مغزش بتواند وقایع را تشخیص بدهد اما در نهایت، چیزی را که می دید، نمی

توانست باور کند؛

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

پی نوشت : فردا شب، قسمت پایانی کندار خواهد بود.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
تشکر :( خیلی زیبا بود


elahebeheshti
ارسال پاسخ

picturelarge :
خیلی جالب مرسی عزیزم


elahebeheshti
ارسال پاسخ

70mahmood :
{h}


AZAD
ارسال پاسخ

تشکر خیلی زیبا بود

محمد
ارسال پاسخ

خیلی جالب مرسی عزیزم

๓คh๓໐໐໓
ارسال پاسخ