متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


زیسره نگاهی به کندار که چهره اش از اضطراب ملتهب شده بود انداخت و صدایش را پایین تر آورد:

-ما هم دقیقا نمی دونیم ولی از وقتی بچه بود، همیشه با افرادی که وجود ندارن صحبت می کرد، شب ها از ترس خوابش نمی برد و گاهی کارای عجیبی می کرد و می گفت که دستورش رو از اون افراد گرفته. ما فکر می کردیم که وقتی بزرگ تر شه حالش بهتر می شه اما نه تنها این طور نشد بلکه اوضاعش بدتر هم شد. ما قربانی های زیادی کردیم و از جادوگرها و پزشک ها و حتی کاهن های درجه یک معبد کمک گرفتیم اما حال باریتا بهتر نشد که نشد. تا این که یه مدت دیگه خبری از حرکات عجیب و غریب باریتا نشد و من بعدا فهمیدم این بهبود وضع باریتا دقیقا زمانی اتفاق افتاده که شب ها پیش تو میومده و با تو حرف می زده. علت موافقت من و پدرش هم با این ازدواج فقط همین بود. قرار ما این بود که تو این موضوع رو نفهمی اما من دلم طاقت نیاورد و احساس کردم که اگه بفهمی بهتر می تونی از باریتای من مراقبت کنی. کندار من نه به عنوان یه ملکه، بلکه به عنوان مادری که تنها امیدش برای حال خوب دخترش تویی، ازت می خوام که، نه نمی خوام، ازت خواهش می کنم، اصلا بهت التماس می کنم که امید من رو ناامید نکنی و مراقب دخترم باشی. اون فقط در کنار تو می تونه از ترس هایی که همیشه دنبالش بودن فاصله بگیره. می فهمی؟ حالا چیکار می خوای بکنی؟ تو که بعد از شنیدن این حرف ها نمی خوای دختر من رو ترک کنی؟

-چرا شما هر بار بعد از گفتن اسم باریتا، اون رو دختر خودتون خطاب می کنید؟ باریتا همسر منه و من قسم خوردم که تا وقتی چشم هام می بینن، کسی رو جز اون نبینم، تا وقتی دست هام کار می کنن، کسی رو جز اون در آغوش نگیرم و تا وقتی مغزم کار می کنه، به کسی جز اون فکر نکنم. من شب گذشته قسم خوردم که قلبم رو تا ابد به باریتا هدیه کنم اما الآن تمام وجود و زندگیم رو به اون می بخشم و این کار رو نه به خاطر این می کنم که شما از من خواستید و نه به خاطر این که دلم براش می سوزه و بدونید که حتی از روی علاقه هم این کار رو نمی کنم. این کار رو می کنم چون اون تمام انگیزه ی من برای زندگی کردنه و اگه کندار تا دیروز هیچ هدفی برای زندگی نداشت، از امروز به بعد هدفی داره که باعث می شه خون بیشتر از قبل توی رگ هاش جاری بشه و قدم هاش محکم تر از قبل روی زمین گذاشته بشن. پس از این جا برید و خیالتون راحت باشه که دخترتون رو به دست کسی سپردید که درد رو می فهمه و بهتر از هر کسی می دونه که دردناک تر از هر مصیبتی، تنها و بی همراه بودن توی اون مصیبته.

زیسره نگاهی سرشار از اطمینان به کندار انداخت و بدون هیچ حرفی، روبند خود را روی صورتش انداخت و از آن جا رفت. پس از رفتن او کندار به خانه برگشت و نگاهی به باریتا که هنوز خواب بود انداخت. سعی کرد تمام دردها و رنج هایی که تا به حال کشیده بود را به خاطر بیاورد و به خود یادآور شود که از چه مصیبت هایی عبور کرده است. بعد از این که تمام آن روزهای سخت را به خاطر آورد، خیالش راحت شد که توان تحمل این یکی را هم دارد و با خاطری آسوده، روانه ی کارگاه مجسمه سازی خود شد.

***

روزهای زیادی گذشتند و کندار به جز چند مورد قابل چشم پوشی، رفتار عجیب دیگری از باریتا ندید. با خود می گفت شاید ملکه آن حرف ها را برای اطمینان از علاقه ی کندار زده باشد. حرف های زیسره برایش به خوابی می ماند و آن قدر در نظرش دور بودند که انگار هرگز در واقعیت آن ها را نشنیده بود. حالا کندار شش ماه بود که انتظار پدر شدن را می کشید و باریتا هم درست به اندازه ی او مشتاق آمدن این کودک بود. هر روز که می گذشت، رویای داشتن فرزند بیشتر به واقعیت تبدیل می شد و باریتا شاداب تر و حتی جوان تر از گذشته به نظر می رسید. صبح ها به محل کار کندار می رفت و صبحانه را با هم می خوردند، به کندار در رنگ آمیزی مجسمه ها کمک می کرد و راضی و خشنود از این بود که کندار دیگر مجسمه ی ماندیگا را نمی سازد. سپس به خانه بر می گشت و به همراه کنیزش به بافت لباس برای فرزندش می پرداخت. کندار تمام تلاشش را کرده بود که او تنها نماند و بیشتر وقت ها با این که خسته از کار زیاد بود، او را به شب نشینی ها می برد و در مسیر وقتی از کنار برکه عبور می کردند، علاقه اش را به او یادآوری می کرد و به او اطمینان می داد که بیش از پیش در قلب کندار جای دارد. سعی می کرد او را با دنیای جدیدی آشنا کند و سرش را با هنرها و تفریح های مختلف گرم می کرد. همه چیز خوب پیش می رفت تا این که کنیز باریتا برای مدتی به روستایی که از آن آمده بود بازگشت تا خانواده اش را ببیند. با رفتن او، کندار سعی می کرد عصر ها زودتر به خانه برگردد تا باریتا از تنهایی به افکار پریشان خود پناه نبرد و ظاهرا هم همه چیز خوب بود و دیگر کندار به این یقین رسیده بود که نیازی به حضور کنیزک نیست که یک روز وقتی در حال بازگشت به خانه بود با باریتا مواجه شد که دوان دوان به سمت او می آمد. باریتا جیغ می کشید و گریه می کرد و کندار بهت زده اطراف را نگاه می کرد تا علت گریه و زاری او را بفهمد. وقتی باریتا به او رسید، خودش را در آغوش او پرت کرد. او را محکم می فشرد و کمرش را چنگ می زد. کندار که دیگر مطمئن شده بود خطری باریتا را تهدید نمی کند، دست هایش را دور او حلقه کرد و شروع به نوازش موهایش کرد. سپس او را همان جا نشاند، از آبی که به همراه داشت به او داد و با همان لحن آرام و همیشگی خود پرسید:

 

-باریتا، عزیز دلم چی شده؟ چی تو رو انقدر ترسونده؟

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


AZAD
ارسال پاسخ


زیبا بود یعنی از چی ترسیده