متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


میرندا بدون توجه به نگاه منتظر کندار از جا بلند شد، خودش را در آینه نگریست و موهایش را مرتب کرد:

-این بوی گند از تو میاد؟

-بوی جاییه که توش کار می کردم.

-مگه کجا کار می کردی؟

-به تو مربوط نیست، حرفت رو بزن.

-از تو بعیده! تو که همیشه بوی عطرت همه جا رو پر می کرد، حتی چند روز قبل هم که اومده بودی این جا، عطر خوبی زده بودی.

سپس خنده ای کرد و گفت:

-البته به لطف شینا!

- بدون مقدمه چینی و زدن حرفای بی ربط همه ی حقیقت رو بگو.

-حقیقت اینه که شینا همون ماندیگاست!

خشکش زد:

-چطور ممکنه؟

-سه سال بعد از زندانی شدن تو، کاهن اعظم مرد. من از تمام قدرتم استفاده کردم و کاری کردم که آزادش کنن. من در حق تو خیانت کرده بودم واسه همین می خواستم با کمک کردن به کسی که عاشقشی، خودم رو آروم کنم. ازش پرسیدم که چه کاری می تونم براش انجام بدم، اون هم خواست که بدون این که کسی بفهمه، بیاد زندانی که تو توش هستی و کنارت باشه. با این که سخت بود و ممکن بود خودم هم توی دردسر بیفتم، ولی کمکش کردم. یعنی به هر دوی شما کمک کردم. با این کار من، شما در کنار هم بودید، کاری که حتی اگه سالیان سال هم تو معبد می موندید، نمی تونستید انجامش بدید.

کندار با تمسخر و ناباوری گفت:

-پس لابد باید ازت تشکر هم بکنیم، نه؟

-نه، فقط می خوام که منو ببخشی.

-ببخشمت؟ فقط یه دلیل منطقی بیار که به خاطرش این کار رو بکنم. ببینم اصلا تو چه نیازی به بخشیدن من داری؟ تو که برای همه دعا می کنی، برای خودت نمی تونی دعا کنی؟

-خودت هم می دونی که همه ی اینا دروغه. من از تو کافر تر شدم وقتی روزی که داشتن می بردنت سیاه چال فریاد زدی " نفرین به خدایی که حتی قادر نیست الهه ی خودش رو نجات بده ". حق با تو بود، خدای من حتی قادر نبود زندگی من رو نجات بده.

-من نمی بخشمت میرندا، اگه این نبخشیدن باعث بشه که تو یه جایی تقاص پس بدی یا حداقل برای همیشه عذاب وجدان داشته باشی، پس نمی بخشمت. چون تو زندگی من رو نابود کردی، خانواده ی من رو ازم گرفتی و حتی اجازه ندادی بفهمم کسی که سال هاست در کنارمه، همون کسیه که همیشه عاشقش بودم. میرندا من تمام این سال ها از ماندیگا متنفر بودم که چطور بهم خیانت کرده و تنهام گذاشته. چطور تو رو ببخشم وقتی حتی خودم رو به خاطر این افکار نمی تونم ببخشم؟

-خودش نمی خواست بشناسیش. می گفت نمی خواد بفهمی چه بلایی سرش اومده، نمی خواست تصویری که ازش تو ذهنت داشتی خراب بشه.

-الآن کجاست؟ من باید باهاش حرف بزنم. باید بغلش کنم و به خاطر تمام این سال ها ازش عذرخواهی کنم. می خوام بفهمه که علی رغم همه ی اتفاقاتی که افتاده من هنوز همون عاشق بیست ساله ام، می خوام بهش قول بدم که زندگی خوبی براش بسازم،زندگی ای که همیشه آرزوش رو داشتیم. مگه برای یه مرد چی هیجان انگیز تر از اینه که بخواد به زن مورد علاقش قول همراهی بده؟ اینا رو می فهمی میرندا؟ تو اصلا چیزی از عشق سر در میاری؟

-کندار، واقعا متاسفم اما ماندیگا برای همیشه از این جا رفته.

کندار فریاد کشید:

-کجا رفته؟ فقط بهم بگو کجا رفته؟ اون وقت من حاضرم هر کاری که می خوای برات انجام بدم.

-باور کن اگه می دونستم حتما بهت می گفتم. من نمی دونستم که تو هنوز هم اینقدر دوستش داری وگرنه اجازه نمی دادم که بره.

کندار ناتوان روی زمین افتاد و دستش را لای موهایش برد. به یاد تمام لحظاتی افتاد که صدای شینا، خاطر ماندیگا را برای او زنده کرده بود اما او همیشه این موضوع را از شینا مخفی می کرد چراکه می ترسید ناراحت شود. کاش می گذاشت شینا بفهمد که او هنوز به ماندیگا فکر می کند، کاش طوری رفتار می کرد که او فکر نکند زن دیگری جای او را در قلب کندار گرفته است. از این که نتوانسته بود کاری کند که ماندیگا به او اعتماد کند و بماند، افسوس می خورد. آخر یک زن تا چه حد باید رنجیده باشد که بخواهد هویت خود را از مردی که دوستش دارد پنهان سازد و او را مخفیانه دوست بدارد؟

***

 

تمام وسایلش در یک کیسه ی کوچک جا شد، با گونتاش خداحافظی کرد و با اولین کشتی به سمت جزیره ای حرکت کرد که گونتاش از آن سخن گفته بود. این سفر هفده روز به طول انجامید تا بالأخره رسید. وقتی از کشتی پیاده شد، همه جا را برانداز کرد: جزیره ی سرسبزی بود و هوای خنک آن خبر از روزهای خوب می داد. نفس عمیقی کشید و پا در خاک غریبی گذاشت که اتفاقات جدیدی در آن، انتظارش را می کشید.

پایان بخش اول

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

توضیحات : خب من یه سری توضیحات راجع به این داستان بدم. اول این که نام داستان " نفرین خدایان " هستش. دوم این که این داستان سه بخش داره:

1-کندار

2-باریتا

3-شینا

که هر کدوم از این سه بخش، بخشی از زندگی شخصیت اصلی، یعنی همون کندار رو تشکیل میده.

سوم این که در این داستان همه چیز، از جمله مکان و زمانی که داستان توش اتفاق میفته و آداب و رسوم و حتی اسامی، زاده ی ذهن من هستن.

خیلی ممنونم از همگی شما که تا اینجا در کنار من بودید و من رو همراهی کردید. ممنونم از انرژی هایی که بهم می دید و بدونید که خیلی دوستتون دارم. یه استراحت خیلی خیلی ریز بکنیم و بریم سراغ بخش بعد. :*

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


AZAD
ارسال پاسخ

سلام
من حدس زده بودم شینا همون ماندیگاست
تشکر خیلی زیبا بود .

شهاب
ارسال پاسخ