بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
داستان کوتاه - کندار - قسمت ششم
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۴/۰۴
- نمايش ها : 207
رنگ آسمان به سرخی می گرایید و روشنی، شهر را وداع می گفت. قلب او هم مانند آسمان گرفته بود و هر چه بیشتر می گذشت، در تیرگی بیشتری فرو می رفت؛ کاش می شد انسان از فهمیدن حقایق تلخ در امان بماند. به سرنوشت خود اندیشید و به حقایقی که در کمتر از یک روز بر روی زندگی اش آوار شده بودند. ای کاش آن شب، ماندیگا قبول می کرد که به همراه یک کشتی از شهر فرار کنند. به طور یقین اگر آن شب به همراه ماندیگا این شهر را ترک گفته بود، هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتادند. شاید هم بدتر از این ها اتفاق می افتادند و شاید حق با کاهن اعظم بود و چشمان او به راستی برایش سرنوشت شومی را به ارمغان آورده بودند.
***
در باز شد و چهره ی گونتاش نمایان شد:
-کندار! چقدر خوشحالم که می بینمت. خیلی افسوس خوردم که امروز نتونستم بیشتر کنارت باشم. خوش اومدی، بیا تو.
کندار لبخندی زد و وارد زندان شد:
-حق با تو بود گونتاش! تنها که باشی، هیچ فرقی نداره توی یه سیاه چال تنگ و تاریک باشی یا یه شهر شلوغ و پر از همهمه. یه آدم تنها همه جا تنهاست با یه قلب سنگین که تحمل وزنش، اونو به زانو در میاره.
گونتاش چهره جدی تری به خود گرفت و سعی کرد همدردی خود را به کندار نشان دهد:
-این طور که به نظر می رسه، امروز روز خوبی رو تجربه نکردی.
-من منتظر هیچ روز خوبی نبودم ولی واقعا انتظار نداشتم که اوضاع تا این حد بد باشه.
-فکر کنم چیزی که بهش نیاز داری اینه که دیگه به اتفاقاتی که امروز افتاده فکر نکنی.
-خیلی وقتا تو نمی خوای به چیزی فکر کنی، این افکارن که بی اجازه میان سراغ آدم.
-یه اتفاق بد می تونه یه روز آدم رو کاملا خراب کنه ولی اگه تو روز بعدشم به اون اتفاق فکر کنی می شه دو تا اتفاق بد! پس حالا که امروز تموم شده، بذار اتفاقات امروز هم تموم بشه. بیا یه فنجون چای بخور تا تنت گرم شه، شبای اینجا خیلی سرده.
-ممنون. قبل از هر چیز می خوام خودمو توی آینه ببینم. امروز اصلا فرصت نکردم ببینم چه شکلی شدم.
گونتاش خنده ای کرد و گفت:
-البته مرد زشتی مثل من، هیچ نیازی به دیدن خودش نداره اما یه آینه اینجا هست که از وسایل یکی از زندانیا پیدا کردم. بذار ببینم می تونم پیداش کنم یا نه.
کندار گوشه ای نشست و به شعله های آتش خیره شد که چطور زبانه می کشیدند و کمی که بالاتر می رفتند، محو می شدند. درست مثل سختی های زندگی که وقتی پیش می آیند، چنان ترس به جان آدم می اندازند که فکر می کنی دیگر راه فراری نیست و این آخر خط است. اما کمی که می گذرد، چنان محو می شوند، که گاهی حتی به یاد آوردن شان هم بسیار مشکل می شود.
صدای گونتاش او را به خود آورد:
-ایناهاش، پیداش کردم. بگیر خودتو ببین و از جذابیتت لذت ببر. بیشتر از این که شبیه یه پیرمرد پنجاه ساله ی زوار در رفته باشی، یه مرد پا به سن گذاشته ی جا افتاده ای که هنوز زن هایی زیادی حاضرن به خاطرش، به شوهر های خودشون خیانت کنن.
بی صبرانه آینه را گرفت و به خودش خیره شد. چه می دید! احساس کرد خودش را نمی شناسد. چقدر فرتوت شده بود و از بیست سالگی خود فاصله گرفته بود. پوستش کمی روشن تر از حالت معمولی بود که ناشی از سال ها آفتاب ندیدن و در تاریکی زندگی کردن بود. موهای سر و ریش هایش به لطف شینا مرتب بود و اگر سال های جوانی اش را به خاطر نمی آورد، حتما خوش قیافه بودنش را تحسین می کرد. بی آن که چشم از خود بردارد گفت:
-می خوام از این جا برم.
-کجا؟ مگه جایی رو داری که بخوای بری؟
-نه، اما این جا هم جایی رو ندارم. ترجیح می دم برم جایی که کسی منو نشناسه و هیچ کس به چشم یه گناهکار بهم نگاه نکنه. اما قبلش باید یه مقدار پول در بیارم.
-چه مقدار پول لازم داری؟ شاید من بتونم بهت کمک کنم هر چند خودت از وضعیت زندگی من خبر داری.
-همین قدر که بشه باهاش از این جا رفت کافیه اما دوست دارم خودم این پول رو در بیارم چون بدجور دلم می خواد واسه زندگیم تلاش کنم. شاید این تنها انگیزه ای باشه که برام مونده و به خاطرش بتونم به این زندگی ادامه بدم. اما راستش، من کاری بلد نیستم که بتونم انجام بدم. تنها کاری که خیلی خوب بلد بودم، گاو بازی بود که اونم دیگه بعید می دونم بتونم انجامش بدم.
گونتاش به فکر فرو رفت و گفت:
-یه کاری هست که شاید خوشت نیاد اما تنها چیزیه که به ذهنم می رسه. من خودم برای این که پول بیشتری دست و بالمو بگیره، بعضی شب ها میرم غسالخانه ی بیرون از شهر. البته باید بدونی که بعد از انجام این کار دیگه هیچ زنی به سمتت نمیاد چون من هر بار که می رم اون جا، تنم تا چند روز بوی کافور به خودش می گیره.
-پس بگو چرا بعضی وقتا به محض ورود تو، اون سیاه چال بوی گند کافور می گرفت! نترس، هیچ زنی توی زندگی من نیست.
-اینم یادت باشه، می دونی که مردم این جا از مرده ها می ترسن و اعتقاد دارن دیدن و لمس کردن اونا عمر آدم رو کوتاه می کنه و از کسایی که با مرده ها سر و کار دارن هم دقیقا به همون اندازه بدشون میاد. پس سعی کن کسی متوجه نشه که چه کاری انجام میدی، چون اون وقت علاوه بر گناهکار بودنت، باید شایعه ی رسوخ شیطان در روحت رو هم تحمل کنی!
کندار خنده ای کرد و گفت:
-سال هاست که به خاطر رنگ چشمام دارم این خرافات رو تحمل می کنم!
-البته منم وقتی برای بار اول دیدمت، حسابی ترسیدم. اما از تو چه پنهون، من خیلی وقته که به این خرافات اعتقادی ندارم. عقایدی که نه تنها به بهبود زندگی من کمک نکردن و حتی بارها مانع پیشرفتم شدن، ارزونی معبد و کاهن های هوس بازش.
-خیلی خوب، کی می ریم اون جا؟
-تقریبا ی« {kh} فیلتر شد »اعت دیگه. وقتی همه جا کاملا تاریک بشه و خیابونا خلوت.
***
جای عجیبی بود، جایی پرت و بیرون از شهر که پر بود از آدم های لاغر مردنی و بد هیبت که بوی گند کافور و عرق می دادند. کاری که انجام می دادند هم تنها به شست و شوی جسد و دفن آن ها ختم نمی شد، خیلی از آن ها امعا و احشای مرده ها را در می آورد و به جادوگرها می فروختند. آن وقت ها که بیست سال بیشتر نداشت و در ناز و نعمت زندگی می کرد و همیشه در معرض توجه و لطف مردم بود ، هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی برای به دست آوردن پول، دست به چنین کار نفرت انگیزی بزند و برای ادامه ی زندگی مجبور شود چنین فضای متعفنی را تحمل کند. چند روز گذشت. احساس کرد دیگر وقت رفتن شده و می تواند آن مکان چندش آور را ترک کند. شب آخر، گوشه ای نشسته بود و مشغول تراشیدن تکه چوبی بود که متوجه ورود شخص جدیدی به آن جا شد. این را از استقبال گرم سایرین فهمید اما توجهی نکرد زیرا تراشیدن چهره ی ماندیگا در آن لحظه بیشترین اهمیت را برای او داشت. حالا که خودش را از دست داده بود، می خواست چیزی بسازد که ماندیگا را بیرون از ذهنش هم داشته باشد و حضور او تنها به افکارش ختم نشود. با دقت مشغول تراشیدن بینی مجسمه بود که با صدای کسی به خود آمد:
-زود باش سهمت رو بده.
سرش را بالا کرد و به او خیره شد:
-سهم چی؟
-اه، تازه واردی؟ سهمت برای خوش گذرونی دیگه! چند تا زن قبول کردن که امشب بیان اینجا. سهم تو هم می شه سه تا سکه. یالا!
اما کندار اصلا متوجه حرف های او نشد چرا که علی رغم چهره ی پیر و چروکیده اش توانست او را بشناسد، پریت بود! رفیق سال های جوانی اش.
(ادامه دارد...)
نویسنده : الهه بهشتی
خیلی جالب بود تشکر
زیبا مثل همیشه
سپاس