متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


با اشاره ی دست به کنیزش فهماند که از آن جا بیرون برود. سپس به کندار گفت:

-یه نگاهی بنداز ببین کسی فال گوش وایساده یا نه.

کندار به سمت پنجره رفت و خوب همه جا را برانداز کرد:

-خبری نیست، همه سرشون تو کار خودشونه. حالا بگو.

-آخرین تمرین گاوبازی رو یادته؟

-آره. همون تمرین شوم که این بلا رو سر زندگی من و تو آورد.

-به جز کاهن های درجه یک، فقط من و تو بودیم و ماندیگا و پریت!

-من هنوزم معتقدم که ماندیگا از تو زیباتر بود و تو فقط به خاطر روابطی که با کاهن ها داشتی، تونستی الهه ی رقص بشی. البته من اصلا از این موضوع ناراحت نیستم. می دونی چرا؟ چون دوست داشتم فقط خودم بپرستمش و نمی تونستم ببینم که اون همسر شخص دیگه ای جز من باشه، حتی اگه اون شخص، خدا باشه!

میرندا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:

-زندگی بارها اثبات کرده که مهم نیست ما چی فکر می کنیم! وگرنه منم مثل خیلی از مردم هنوز معتقدم که چشمای آبی تو نشانه ی شوم بودنته و بی برکتی و تباهی رو برای این شهر میاره و مطمئنا اگه از خانواده ی ثروتمندی نبودی، حتما تو بچگی چشماتو از کاسه در میاوردن و پیشکش خدا می کردن.

-به جای این چرندیات زودتر رازی که ازش حرف می زدی رو بگو.

-خیلی خوب، برمی گردیم به اون روز. چرا اون شمشیر رو به سمت من پرتاب کردی؟

-هزار بار گفتم که من اون شمشیر رو به سمت تو پرتاب نکردم، به سمت گاوی پرتاب کردم که دیوانه وار به سمتت میومد. هنوزم وقتی بهش فکر می کنم، قلبم درد می گیره، اون شمشیر دو شاخه ی وحشتناک که شاخه هاش درست به اندازه ی فاصله ی دو چشم از هم فاصله دارن. خدا رو شکر که من شاهد صحنه ی برخورد اون شمشیر به چشمات نبودم. وگرنه تموم این سال ها از تکرار و بازسازی اون صحنه توی ذهن خودم، می مردم.

-حق با توئه کندار! نه تنها تو اون شمشیر رو به سمت من پرتاب نکردی، بلکه اون شمشیر هم، هیچ وقت به چشمای من اصابت نکرد.

-چی داری می گی؟

-اون گاو وحشیانه به سمت من میومد چون من تعادلم رو از دست داده بودم و افتاده بودم روی زمین. تو در واقع جون منو نجات دادی چون با سرعتی که اون به سمت من میومد، اگه شمشیر تو بهش نمی خورد، حتما من مرده بودم.

مکثی کرد و سرش را پایین انداخت. کندار مات و مبهوت به او خیره شده بود و حتی توان این را نداشت که چیزی بپرسد. میرندا ادامه داد:

-حتما می خوای بپرسی که پس من چطور نابینا شدم! من قبلا از اون اتفاق نابینا شده بودم کندار! چند هفته بود که بینایی من هر روز کمتر و کمتر می شد و از این موضوع فقط کاهن بزرگ خبر داشت. نمی خواستیم کسی از این موضوع چیزی بفهمه چون در اون صورت من مقاممو از دست می دادم و از معبد اخراج می شدم. تو می دونی که همسر خدا نباید هیچ عیب و نقصی داشته باشه. اصلا به خاطر همین بود که من اون روز تعادلم رو از دست دادم و افتادم. همون طور که گفتی، خود تو هم شاهد صحنه ای که اتفاق افتاد نبودی چون خودتم از روی گاو افتادی و بیهوش شدی.

-پس چرا، چرا این کار رو با من کردید؟

-تو کافر شده بودی کندار. اما به خاطر شرایطی که داشتی کاهن ها نمی تونستن مثل بقیه ی کسایی که کافر می شدن باهات رفتار کنن. از طرفی خانواده ی قدرتمندی داشتی و از طرف دیگه به خاطر مهارت و جذابیتت، مورد احترام مردم بودی. باید دلیل محکم تری برای محاکمه ی تو پیدا می کردن و چی بهتر از شرایطی که خود به خود به وجود اومده بود؟

-پریت! اون دوست من بود. چرا باهاتون همکاری کرد؟

-من و پریت به هم دیگه علاقه داشتیم، همون طور که تو و ماندیگا عاشق هم بودید. ولی تو که خوب می دونی، کسایی که به خدا خدمت می کنن، حق ازدواج ندارن. کاهن ها ترتیبی دادن که من و پریت در خفا با هم ازدواج کنیم.

-حالا باهاش خوشبختی؟

-خوشبختی ما زیاد طول نکشید. پریت مرد جوون و جذابی بود و نیاز به زنی داشت که زیبایی و جذابیتشو تحسین کنه. اما من نابینا بودم و همین باعث شد که منو ترک کنه.

-و ماندیگا؟ اون چی نسیبش شد که حتی برای خداحافظی هم نیومد؟

-هیچی! اون تا آخرین لحظات مقاومت کرد و قبول نمی کرد که سکوت کنه. به خاطر همین شکنجه شد. انقدر شکنجه ش کردن و میل داغ توی پوست صورتش فرو کردن که دیگه هیچی از اون صورت زیبا باقی نموند. وقتی دیدم می خوان بکشنش، تهدید کردم که همه چیو می گم. واسه همین دست از سرش برداشتن و فقط زندانیش کردن.

-نترسیدی خودتم بکشن؟

-من الهه ی معبد بودم و هستم. از طریق من منافع زیادی نسیب معبد و کاهن های مفت خورش می شد. از اون گذشته برای کاهن ها خیلی سخت بود که با خانواده ی من در بیفتن! اما ماندیگا کسی رو نداشت و خیلی راحت می تونستن هر بلایی که دلشون می خواد سرش بیارن. اگه من ازش حمایت کردم، فقط به خاطر تو بود.

-به خاطر من؟ من بهترین سال های زندگیم رو به خاطر گناهی که هرگز انجام ندادم توی یه سیاه چال تنگ و تاریک گذروندم. چطور ادعا می کنی که به خاطر من کاری کردی؟

-من هر کاری که از دستم برمیومد برات انجام دادم. حتی به خاطر من بود که چشماتو از کاسه در نیاوردن. چون به یه روزی مثل امروز امیدوار بودم.

-چرا زودتر منو نبخشیدی؟ چرا این همه سال صبر کردی و منو رنج دادی؟

-اجازه ی این کار رو نداشتم. الآنم که این کار رو انجام دادم فقط به خاطر اینه که تمام کاهن هایی که از ماجرای اون روز خبر داشتن، مردن! هفته ی پیش بود که آخریشون به جهنم رفت.

-می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ به این که وقتی به عنوان یه گناهکار خودتو سرزنش می کنی، تحملش به مراتب راحت تر از وقتیه که می دونی گناهی نکردی اما داری مجازات می شی.

-برای اتفاقی که افتاده خیلی متاسفم!

-متاسفانه تاسف تو به هیچ درد من نمی خوره و مطمئنا اگه شوق و انگیزه ای برای این زندگی داشتم، الآن حتما می کشتمت تا انتقام تمام این سال ها رو ازت بگیرم.

-یعنی منو نمی بخشی؟

-شاید به خاطر سال هایی که زندانی بودم بتونم ببخشمت اما هرگز به خاطر این که مردم هنوزم منو یه گناهکار می دونن، نمی بخشمت.

-امیدوار بودم منو ببخشی تا راز دیگه ای رو بهت بگم.

-دیگه هیچی نمی خوام بشنوم. برام هیچ اهمیتی نداره که دیگه چه راز لعنتی ای تو اون سینته!

-حتی اگه اون راز مربوط به شینا باشه؟

لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:

-حتی اگه مربوط به شینا باشه.

 

این را گفت و با عصبانیت از آن جا رفت.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


shadi1357
ارسال پاسخ

قشنگ بود
تشکرعزیزم

elahebeheshti
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
خیلی جآلب بود :) تصور نمیکردم بیگناه باشه :)
اسمهای شخصیتها خیلی زیباست .

ممنون شهرزاد عزیز
خوشحالم که دوست داشتی

AZAD
ارسال پاسخ

خیلی جآلب بود تصور نمیکردم بیگناه باشه
اسمهای شخصیتها خیلی زیباست .