متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


آسمان رنگ گرد و غبار به خود گرفته و انگار که باد شدیدی بوزد، همه چیز تکان می خورد و چند درخت شکسته روی زمین افتاده اند. سال هاست باران نباریده اما زمین خیس است و با هر قدم که بر می دارم، تا مچ پا در گِل فرو می روم. هر چه جلوتر می روم، پشت سرم محو می شود. می دانم راه بازگشتی ندارم اما باید بروم چرا که صدای شیون زنی می آید و گریه ی مردی که هق هق اش، غرورم را به لرزه در می آورد. احساس می کنم رگ گردنم قطع شده و تمام بدنم سست و کرخت است. از سرما به خود می لرزم اما باید بروم زیرا اختیار گام هایم دست خودم نیست. از پشت ابرها، ناگهان شهری پدیدار می شود که به خاکستر نشسته و چهره ی تمام اهالی آن، عبوس و غمگین است و با چشم های ملامتگر خود، قدم های مرا دنبال می کنند. می گویند کسی در این شهر مرده است. بی آن که نیازمند پرسش دیگری باشم، به سمت آن خانه می روم. خانه ای متروکه و دور از شهر که سقف آن فرو ریخته. صدای ناله ی سگی به گوش می رسد. نعش کش را می بینم که دست خالی از خانه بیرون می آید و در حالی که عرق روی پیشانی اش را خشک می کند، سرش را تکان می دهد. زنی که صدای شیونش مو به تنم سیخ می کرد، این جا روی پله ها نشسته و کسی نیست که آرامش کند. دیگر صدای هق هق مرد را نمی شنوم؛ ناتوان روی زمین نشسته و به نقطه ای زل زده است. با ورود من، سگ دست از پارس کردن می کشد و زن آرام می شود. بی توجه به چشم های ملتمس زن، از پله ها بالا می روم و وارد اتاقکی که سقف آن ریخته می شوم. ناگهان همه چیز ناپدید می شود، احساس بی وزنی می کنم و درد بدنم به کلی از بین می رود: خودم را می بینم که با طنابی از سقف آویخته شده ام.

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

shadi1357 :
پایان غم انگیزی داشت :(
ولی خیلی قشنگ بود
تشکرعزیزم:-x
{67}

ممنون شادی عزیزم:*

shadi1357
ارسال پاسخ

پایان غم انگیزی داشت
ولی خیلی قشنگ بود
تشکرعزیزم