متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

به نام خدا

مقدمه

شاید بارها و بارها اتفاق افتاده باشد که کسانی یا چیزهایی که بسیار برای مان با ارزش بودند را از دست داده باشیم. گاهی حتی تا پای جان برای به دست آوردن شان تلاش کردیم اما در توان مان نبود که بیشتر بجنگیم. آزاردهنده ترین قسمت این نقطه از زندگی، سوال هایی است که ذهن مان را به طور مداوم در می نوردد. این که چرا؟ چرا باید دلبسته ی چیزها یا اشخاصی می شدیم که توان به دست آوردنشان را نداشتیم؟ اصلا چرا باید این ها وارد زندگی مان می شدند وقتی تنها چیزی که از خود باقی می گذارند، حسرتی بیش نیست؟ و شاید همه مان بارها به این نتیجه رسیده ایم که زندگی با ما سر جنگ دارد و انگار لذت می برد از جان کندن و نرسیدن های ما. و این گونه می شود که به یک نارضایتی زجرآور می رسیم. گویی چیزهایی که از دست داده ایم تلنگری بودند تا بفهمیم که نباید راضی باشیم. انگار آمده بودند که بیدارمان کنند، زندگی مان را بهم بریزند و ما را به سمت زندگی دیگری سوق بدهند؛ جایی که شاید رضایت بیشتری در انتظار ماست...

سپیندرا، یک داستان نمادین است که همانند داستان " آترناهو " نامی زاده ی ذهن دارد تا بدون این که درگیر جنسیت و یا ملیت شویم به داستان بپردازیم.

با احترام

الهه بهشتی


سپیندرا عاشق صدای موج های آرام بود؛ آن قدر که دلش می خواست می توانست به مرغابی ها بفهماند که دهانشان را ببندند و مزاحم آرامش او نشوند. اما چه کسی می تواند به پرنده ها چیزی را بفهماند؟ آن ها زاده ی آزادی هستند و چیزی جز آسمان را نمی فهمند. انصاف هم بدهیم ، هیچ کس به اندازه آن ها آسمان را نمی فهمد.

سپیندرا هم از این شرایط کاملا راضی بود و دیگر به چیزی نیاز نداشت. نه این که همه چیز داشته باشد؛ سپیندرا هیچ نداشت اما به خوبی آموخته بود که چطور بدون هیچ زندگی کند. یاد گرفته بود چطور در زمستان ها سردش نشود و وقت هایی که غذایی برای خوردن پیدا نمی شود ، حتی فکر خوردن غذا را هم به ذهنش راه ندهد. چطور وقتی باران می بارد خیس نشود و چطور بتواند از شرّ حیوانات و حشرات موذی در امان بماند. حتی صدای مرغابی ها هم ، با آن که گاهی خواب را از سرش می پراند، آن قدرها آزارش نمی داد. تنها چیزی که هرگز نمی توانست فکر آن را از سرش بیرون کند ، رویای جزیره ای دیگر بود! از وقتی در نوجوانی ، سوار بر آن تکه چوب شناور ، این جزیره کوچک را پیدا کرده بود ، آن را تنها راه نجات از غرق شدن یافته بود و به هیچ وجه حاضر نبود آن جا را ترک کند. با این که هر لحظه ممکن بود یک حیوان وحشی از درون آن جنگل ناشناخته که هرگز پایش را آن جا نگذاشته بود، بیرون بیاید، یا این که ناگهان دریا طوفانی شود و کل جزیره را در خودش فرو ببرد یا حتی در بهترین حالت از گرسنگی یا تشنگی بمیرد، باز هم حاضر نبود پایش را از این جزیره بیرون بگذارد. متأسفانه او به همه چیز عادت کرده بود؛ به خوردن غذایی که به راستی باب میلش نبود ، خوردن آب شوری که تنها تشنه ترش می کرد و خوابیدن روی زمینی نمناک در حالی که از حمله ناگهانی حیوانی که هرگز آن را ندیده است، می ترسد! اما چیزی که بیشتر از همه او را آزار می داد ترس از مرگ بود! مرگ پیش از آن که جزیره ی رویاهایش را ببیند! اما او با این ترس هم کنار آمده بود. اصلا مجبور بود کنار بیاید چرا که سپیندرا از غرق شدن می ترسید؛ او هرگز شنا کردن را نیاموخته بود!

صبح آن روز هم یکی دیگر از آن روزهایی بود که دلش حسابی از دست مرغابی ها پر بود. کلافه و بدون این که از خواب سیر شده باشد از خواب بیدار شد و همان طور که با چشم های خمار و خمیازه هایی که خبر از نارضایتی می دادند، به آسمان خیره شده بود، ناگهان موجود عجیبی در فضا به چشمش خورد؛ چیزی شبیه به یک پرنده که بال هایی با ترکیب صورتی و آبی کمرنگ داشت، صورتی و آبی که تا به آن وقت هرگز مشابهش را ندیده بود. پرنده چرخی زد و پایین و پایین تر آمد و روی زمین نشست. حالا دیگر می توانست به وضوح هیبتش را برانداز کند. زیبایی وصف ناشدنی داشت. شاید هنوز داشت خواب می دید. دلش می خواست نزدیک تر برود و با دقت بیشتری محو تماشای این موجود زیبا شود اما از این که پرنده با دیدن او بپرد و برای همیشه حسرت تماشای خود را به دل او بگذارد می ترسید. انگار نمی خواست به هیچ وجه او را از دست بدهد چون در همین مدت کوتاهی که سر و کله اش پیدا شده بود توانسته بود تغییری در زندگی سپیندرا به وجود بیاورد که او همیشه آرزویش را داشت: او به چیزی جز خودش دلبسته شده بود، چیزی که او را برای مدتی از خودش خارج کند و به سفری دیگر ببرد و شاید فلسفه ی عاشق شدن هم همین باشد! انسان برای عاشق شدن، دنبال کسی نیست که شبیه خودش باشد چون او بالفعل عاشق خودش است اما خوب می دانید که ما انسان ها ذاتاً تنوع طلب هستیم و هر عامل بیرونی که ما را به دنیای حیرت انگیز دیگری ببرد را می ستاییم. سپیندرا هم پس از آن همه سال که در خودش زندگی کرده بود و چیزی جز اتفاقات تکراری در زندگی اش رخ نداده بود و هرگز موجودی او را به وجد نیاورده بود، حالا عاشق یک پرنده شده بود. شاید این که انسانی عاشق یک پرنده شود کمی احمقانه و دور از ذهن به نظر برسد اما در این مورد نکته ی مهم تری وجود داشت که از اهمیت موضوع قبلی می کاهد و آن هم ترس از دست دادن بود. پس از سال ها تنهایی، حالا موجودی پیدا شده بود که انگیزه ی غیر قابل وصفی برای ادامه زندگی در او به وجود آورده بود و این موجود ممکن بود با هر قدم سپیندرا بپرد و دیگر هرگز بازنگردد. ترس از دست دادنش به طور مداوم او را وادار به عقب نشینی می کرد اما معمولا احساس مالکیت و تصرف بر ترس از دست دادن غلبه می کند، این شد که سپیندرا جلوتر رفت و چیزی نمانده بود به او برسد که پرنده پر زد و رفت. اما سپیندرا دست بردار نبود، حالا که برای اولین بار بر یکی از ترس هایش غلبه کرده بود باید می ایستاد و تا آخرین نفس می جنگید. پرنده پر می زد و بیشتر اوج می گرفت و سپیندرا به دنبال او، فقط می دوید! اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغضی که انگار متعلق به سال ها قبل است، گلویش را می فشرد. این که قادر به پرواز کردن نبود، او را از انسان بودن خود شرمگین کرد و بغضش ترکید. هر لحظه فاصله ی پرنده از او بیشتر می شد و پاهای سپیندرا، ناتوان تر. وقتی که کاملا از رسیدن ناامید شد و تصمیم گرفت به جای تلاش بیهوده، یک جا بنشیند و به زاری انتظار بازگشتش را بکشد، ناگهان حس کرد زیر پاهایش خالی شده و تا گردن در آب فرو رفته است. به خودش آمد؛ اصلا نفهمیده بود که چطور آنقدر از جزیره فاصله گرفته بود و خاصیت عشق همین است! گاهی آن قدر غرق به دست آوردن می شوی که نمی فهمی چقدر از خودت دور شده ای. همه چیز در چشم بر هم زدنی اتفاق افتاده بود. شاید شب گذشته، وقتی چشمانش را روی هم می گذاشت، فکرش را هم نمی کرد که روز بعد در چنین شرایطی قرار بگیرد. حس می کرد حضور آن پرنده که در یک لحظه سپیندرا را چنین شیفته ی خود کرده بود، وهمی بیش نبوده اما این که او در آن لحظه در میان موج ها سرگردان بود، قطعا حقیقت داشت و باید کاری می کرد اما او هرگز شنا کردن را نیاموخته بود! نگاهی به جزیره اش انداخت؛ دیگر به هیچ وجه نمی خواست به آن جا برگردد. در واقع دیگر انگیزه ای برای بازگشتن به آن جزیره نداشت. حال که ناچار باید شنا کردن را می آموخت، چه بهتر که این زحمت را در راه رسیدن به رویای دیرینش متحمل می شد، رویای یافتن جزیره ای دیگر...

آب دریا سرد بود اما شاید این آب مرحمی بود برای دل داغ دیده اش، گاهی حواسش پرت می شد و آب در دهانش فرو می رفت اما گویی این بار، این آب شور تنها آبی بود که می توانست تشنگی او را بر طرف کند و گاهی امواج سهمگین او را ناجوانمردانه پس می زدند اما هر آن چه بر انسان بشورد، او را بر علیه خود می شوراند... گاه با خود می اندیشید که شاید وجود یک جزیره ی دیگر، خیالی واهی بیش نبوده و اگر هم وجود داشته باشد، شاید هرگز نتواند در این دریای سهمگین که اجازه ی تعدی به کسی را نمی دهد، به آن برسد اما هر چه بیشتر ناامید می شد، بیشتر امید می گرفت چرا که او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و تنها می توانست به دست بیاورد. این شد که بازوانش با تمام توان آب دریا را کنار می زدند و موسیقی آب که در ذهنش جاری می شد، او را به وجود جزیره ای دیگر، بشارت می داد.

پایان

 

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

arsham00 :
{h}


elahebeheshti
ارسال پاسخ

shadi1357 :
قشنگ بود عزیزم
موفق باشی
{H}

ممنون همچنین

arsham00
ارسال پاسخ
shadi1357
ارسال پاسخ

قشنگ بود عزیزم
موفق باشی