متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


برق از کله ام پرید. فکرش را هم نمی کردم که یک روز عشق و عقایدم مقابل هم دیگر قرار بگیرند. چنین موضوعی برای من چیزی نبود که حتی لازم باشد راجع به آن فکر کنم. از آن قوانین از قبل تعیین شده ای بود که به هر حال هر کسی در زندگی برای خودش دارد. اما این بار طرف دیگرِ قضیه ، نیما بود. کسی که تا آن لحظه فکر می کردم هیچ چیز نمی تواند مرا راجع به او دچار تردید کند. از طرفی هم اگر از عقایدم دست می کشیدم ، دیگر ارزشی پیش او نداشتم چون دیگر من ، من نبودم. نیما درست می گفت ؛ کسی که به راحتی دست از ارزش ها و عقایدش می کشد ، اصلا قابل اعتماد نیست.

چشم به لب هایم دوخته بود تا پاسخ درخواست جسورانه اش را بگیرد. به سختی لب هایم را از هم گشودم و گفتم:

-هیچ می فهمی چی داری می گی؟

-می فهمم. خوبم می فهمم. الهام من تو رو می شناسم. می دونم که برای خودت حد و مرزهایی داری که برات سخته ازشون بگذری. انقدر دوستت دارم و برای افکارت احترام قائلم که دلم نمی خواد مجبورت کنم ازشون دست بکشی. اصلا فکر کردی واسه خودم راحته؟ باور کن من دیگه این قدرا هم بی بند و بار نیستم. ولی نمیشه الهام. نمیشه. خودت که می بینی! انگار همه ی قوانین دنیا دست به دست هم دادن که عشق ما رو از پا در بیارن. من تا قبل از این که امشب بیام این جا ، حتی به همچین چیزی فکر هم نمی کردم. ولی امشب فهمیدم که تو برام از هر قانون و عقیده ای مهم تری. اصلا تو خودِ قانونی. من زیر پات نمی ذارم ، تو ام منو زیر پا نذار الهام ، من لِه می شم.

جمله ی آخر را با گرفتگی خاصی گفت. حرف هایش صادقانه بود. به دور از هر گونه اغراق و مستی. من این را از چشم هایش خواندم. با کلماتش مرا تسخیر می کرد اما موضوع برای من تمام شده بود:

-تمومش کن نیما ، نذار بیشتر از این اذیت شیم.

عصبانی شد. از جا بلند شد و بلند گفت:

-اذیت شیم؟ دارن اذیتمون می کنن. نمی فهمی ؟ می خوای سر خم کنی جلوی این قانون مسخره که معلوم نیست از کجا اومده؟ الهام مگه تو چند بار قراره زندگی کنی؟ مگه ما چند بار قراره زندگی کنیم؟ اگه تو حاضری به خاطر همچین چیزی منو از دست بدی، بدون که من حاضر نیستم. تا آخرش می مونم.

-هر کاری که فکر می کنی درسته انجام بده. منم دقیقا همین کارو می کنم.

-از نظر تو چی درسته؟ این که هر دو تامونو نابود کنی؟

من هم از کوره در رفتم ، از جا بلند شدم و درست در مقابلش ایستادم. زل زدم به چشم هایش و گفتم:

-من نه ، این چیزی که تو می خوای نابودمون می کنه. نیما اصلا فکر بقیه شو کردی؟ بر فرض محال که من قبول کردم. پس فردا یکی ازم بپرسه متاهلی یا مجرد چی باید بگم وقتی در هر صورت دروغ گفتم؟ جواب پدر و مادرم ، خواهرم ، فامیل ، آشناها ، همه ی اینا رو چی باید بدم؟ همه ی اینا به کنار. بچه مون چی؟ اگه بچه دار شیم ، چطور می خوایم بهش هویت بدیم ، امنیت بدیم ، آرامش بدیم؟

رویش را برگرداند:

-وقتی هنوز اینا برات دغدغه ان ، یعنی هنوز به اندازه من عاشق نیستی. من همون لحظه که بهت پیشنهاد دادم. قید همه ی اینا رو زدم. گور بابای حرف مردم ، گور بابای بچه ، اصلا گور بابای هر چی و هر کی که بخواد مانع رسیدن من به تو بشه حتی اگه اون شخص خودت باشی.

از عصبانیت لب هایم را به هم فشردم:

-درست صحبت کن. تا حالا چندین بار به خودت اجازه دادی که بهم توهین کنی. فکر نکن من آدم تو سری خوری هستما ، تا الآنم احترامتو نگه داشتم.

به سمت من برگشت و با حرص و عصبانیت خاصی خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. بعد از لحظه ای سکوت گفت:

-تو هم مثل بقیه ای. لیاقت عشق منو نداری. باید باهات مثل یه حیوون رفتار کرد وگرنه هار می شی فکر می کنی چه خبره جفتک میندازی.

از عصبانیت جیغ کشیدم:

-خفه شو! از خونه ی من گم شو بیرون.

چیزی نگفت. فقط نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و بیرون رفت. فکر نمی کردم این طور تمام شود. یک پایان غمگین را به این عصبانیت و نفرت ترجیح می دادم. دیگر حتی نمی توانستم گریه کنم. فقط از عصبانیت به خودم می پیچیدم و مدام در ذهنم این سوال تکرار می شد که چرا یهو این طور رفتار کرد؟ چطور اجازه دادم چنین حرف هایی به من بزند؟ هر کاری می کردم نمی توانستم ذهنم را از این افکار رها کنم. مدام با او حرف می زدم. در ذهنم جواب های دندان شکن به او می دادم. گاه مانند خودش رفتار می کردم و گاه سکوت می کردم. گاه حس می کردم شاید تقصیر من هم بوده و گاهی هم تمام حق را به خودم می دادم.

 

آن شب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم. نه که خودم این طور بخواهم ، خوابم نمی برد. صبح هم آن قدر خسته و بی حوصله بودم که نمی توانستم پشت فرمان بنشینم. تصمیم گرفتم با مترو سفر کنم که می شد گفت اشتباه ترین تصمیم ممکن در آن لحظه بود. صدای دست فروش های لعنتی ، جیغ و داد چند نفر که سر یک تکه جا دعوا می کردند و ازدحام جمعیت در آن حال و اوضاع من ، اصلا گزینه ی مناسبی نبودند. به هر حال با تمام سختی و مشقتی که بود آن روز را گذراندم و وقتی می خواستم از دانشگاه برگردم ، ناگهان خودروی نیما توجه مرا به خودش جلب کرد. مثل این بود که خیلی وقت است انتظار می کشد.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !