متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


مشکل قضیه آن جاست که نمی دانی دقیقا چه زمانی عاشق شده ای ، فقط یک آن چشم باز می کنی و می بینی که وسط ماجرایی و هیچ کاری هم از دستت بر نمی آید. خیلی جلو رفته بودیم. هر هفته حداقل یک بار بیرون می رفتیم ، حرف زدن های داخل لابی هم که کار هر روزمان شده بود و من دقیقا وقتی فهمیدم وابسته شده ام که دیگر از نیما خبری نبود. یک روز که از خواب بیدار شدم ، باز هم به امید یک روز عالی و یک هم صحبتی دیگر با نیما ، حسابی به خودم رسیدم. دخترها این را خوب می دانند ، وقتی کسی در زندگی ات هست ، حتی جسمش هم که کنارت نباشد ، یادش باعث می شود که هر لحظه بخواهی در زیباترین حالت ممکن باشی. می خواهی بدرخشی ، آن قدر که زیر نور تو ، همگان گم شوند.

آن روز صبح ، نیما را داخل آسانسور دیدم. خیلی سرد و خشک رفتار کرد. گفتم شاید عجله داشته یا خوابش می آمده یا موضوع مهمی ذهنش را به خود مشغول کرده اما این اتفاق عصر آن روز هم تکرار شد و فردا و فردایش. کلافه شده بودم. آن قدر راحت نبودیم که بخواهم بپرسم آخر چه مرگت شده پسر؟ از طرفی هم آن قدر وابسته اش شده بودم که نمی توانستم بی تفاوت باشم. چند روز که به همین منوال گذشت ، دیگر نا امید شدم. ناراحتی حاصل از نبودنش یک طرف و گیجی این سوال که چرا؟ مگر چه شده است؟ هم یک طرف. آن روز صبح دیگر انگیزه ای برای بیدار شدن نداشتم. یعنی اصلا توان این کار را نداشتم. با خودم گفتم دانشگاه هم نمی روم. ابتدا عذاب وجدان گرفتم اما بعد گفتم این دانشجوها که از خدایشان است یک روز استاد نیاید تا بروند برای خودشان حسابی کیف کنند. این شد که گرفتم و دوباره خوابیدم. طرف های ساعت دوازده از خواب بیدار شدم. حتی نفهمیده بودم سمانه کی رفته است. تلفن همراهم را برداشتم ، تعداد زیادی تماس از دست رفته و پیامک داشتم که تا آمدم نگاهی به آن ها بیندازم ، تلفنم دوباره زنگ خورد. یکی از همکارهایم بود که نسبتاً با هم صمیمی تر بودیم:

-اَلو؟

-اَلو الهام؟ کجایی؟

-سلام. خونه ام.

-خونه ای؟ تو دیگه خیلی بی خیالی دختر! واسه چی نیومدی؟

-کارتو بگو حوصله ندارم.

-خوب حالا ! نوبرشو آورده. میگم دیدی گفتم این مجیدی یه قصد و غرضی داره؟

-خوب؟

-خوب و زهرمار! از صبح دیوونم کرده. هی میاد می پرسه خانم مصفا چرا نیومده؟

-خوب به اون چه!

-بدبخت دلش گیره دیگه.

-اگه دلش گیره چرا تا حالا اقدامی نکرده؟

-دعوا داری الهام؟ من چه می دونم!

-آخه من نمی دونم این چه مَرَضیه که پسرا جدیداً گرفتن. از یه طرف همش یه طوری نشون می دن که فکر می کنی خبریه ، از یه طرفم هیچ حرکتی نمی کنن. رو هوا معلق نگهت می دارن.

-آره دیدی؟ دقیقا همینه. نمی دونم چرا این جوری شدن. انگار می ترسن.

-ببخشیدا ولی اونی که می ترسه حتی علاقه شو بیان کنه ، از نظر من حتی به درد این نمی خوره که نگاش کنی ، چه برسه که بخوای یه عمر بهش تکیه کنی. والا!

-تو امروز چته الهام؟

-مگه دروغ میگم؟

-نه والا چی بگم...

-زنگ زده بودی همینو بگی؟

-بله شما هم که چقدر استقبال کردی!

-آدم استقبال کردنی ای هم نیست که آخه!

-باشه کاری نداری فعلا؟

-نه خداحافظ.

گوشی را قطع کردم و به سقف خیره شدم. از جا بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. خودم را در آینه دیدم. زشت تر از این ممکن نبود! چشم ها و بینی باد کرده، لب های سفید و خشک شده و صورت رنگ پریده. اگر نیما مرا با این قیافه می دید... اصلا مگر نیما مرا می دید؟ ناخداگاه زدم زیر گریه. شیر آب را باز کردم که خودم صدای خودم را نشنوم. از خودم خجالت می کشیدم از این که این قدر ضعیف شده بودم. خبری هم که نبود. احساس سرخوردگی می کردم. او عین خیالش نبود و من در دنیای خودم آن قدر رویا ساخته بودم که حالا با خراب شدنشان این طور داغون شده ام. صدای بسته شدن در آمد. بدترین زمانی بود که سمانه می توانست برگردد. نمی خواستم مرا در آن حال ببیند تا مجبور شوم به او توضیح دهم یا برایش دروغ ببافم. رفتم داخل حمام و در را بستم. چند لحظه بعد سمانه در حمام را زد و پرسید که :

-الهام خونه ای؟

سعی کردم صدایم را کنترل کنم:

-اِ اومدی؟ چه به موقع. بی زحمت حوله ی منو برام بیار. یادم رفت بیارمش.

بعد از این که دوش گرفتم ، حالم کمی بهتر شد. قیافه ام هم قابل تحمل تر شده بود. سمانه در اتاق بود و انگار داشت وسایلش را جمع می کرد:

-سلام. چیکار داری می کنی؟

-دارم وسایلمو جمع می کنم.

سرش را به سمت من چرخاند و ادامه داد:

-صورتت چرا انقدر پف کرده؟

-خیلی خوابیدم. وسایلتو واسه چی جمع می کنی؟

-قراره از دستم راحت شی. خونه پیدا کردم.

-جدی؟ چطوری آخه؟

-یکی از آشناهامون یه خونه داره. خودش اینجا نیست. گفت تا هر وقت که درسم تموم شه ، می تونم اونجا زندگی کنم.

خواستم بپرسم که از کی تا حالا از این آشناها پیدا کرده اما حوصله نداشتم ؛ واقعا هم اهمیتی برایم نداشت. گفتم:

-چیزی شده که تصمیم گرفتی بری؟ من کاری کردم؟

-نه بابا این چه حرفیه. تو که به جز لطف کار دیگه ای در حق من نکردی. فقط دیگه نمی خوام بیشتر از این مزاحمت بشم. خب بی تعارف بگم ، خودمم این طوری راحت ترم.

 

بیشتر اصرار نکردم چون خودم هم به این رفتنش راضی بودم به خصوص در این شرایط که واقعا نیاز داشتم تنها باشم. فقط برای این که خیلی هم فکر نکند که موجود مزاحمی بوده ، از او خواستم گاهی پیشم بیاید و آدرس خانه ی جدیدش را برایم بگذارد تا من هم به او سر بزنم. چند روز بعد سمانه خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به آدرسی که روی اوپن گذاشته بود انداختم و بی تفاوت همان جا روی زمین نشستم. حالا من مانده بودم و تنهایی و نیمایی که هر روز جلوی چشمم بود اما مرا نمی دید.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


arsham00
ارسال پاسخ
shadi1357
ارسال پاسخ
یاغش
ارسال پاسخ

عالی

mahdi0077
ارسال پاسخ
Marj_bnooo
ارسال پاسخ