متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


دختری نبود که به راحتی و بی دلیل بشود از او خواست که با هم به بیرون برویم. این شد که آشتی کنان من و نسیم بهانه ای شد تا یک روز برای نهار، هر سه با هم باشیم. روز موعود فرا رسید. من و نسیم جلوی در منتظر بودیم که سر و کله اش پیدا شد. فکر کنم فراموش کرده بودم که به او بگویم قرار است به پیکنیک برویم چون طوری لباس پوشیده بود که اصلا مناسب پیکنک نبود : کفش پاشنه بلند ، یک کیف دستی مجلسی و لباس نازکی که اصلا مناسب جایی که من در نظر گرفته بودم نبود. خنده ام گرفت ، گفتم :

-مطمئنید با این لباس راحتید؟

قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت :

-چرا نباشم؟

-فکر کنم فراموش کردم بهتون بگم که قراره بریم پیکنیک. اونجایی که قراره بریم فکر نکنم با این کفشا راحت باشید. لباستونم ممکنه سریع پاره شه.

این را که گفتم نسیم زد زیر خنده و شروع کرد به مسخره بازی. گفتم الآن است که به الهام بر بخورد اما در کمال تعجب او هم شروع کرد به خندیدن! می بینید چقدر جذاب است؟ هر کسی جای او بود تا چند روز حس بدی داشت که ضایع شده است و از این چرندیات که بین دختر ها بیشتر رایج است. مثلا مدام با خودشان می گویند که حالا طرف با خودش چه فکری می کند و حتما در دلش به من می خندد و از این حرف ها. اما انگار به راستی برای او اهمیتی نداشت که من با خودم چه فکری می کنم. بعد از این که خنده اش بند آمد، گفت می رود که لباس مناسب تری بپوشد و برگردد. پانزده دقیقه طول نکشید که برگشت. این هم از دیگر جذابیت های منحصر به فرد اوست که خیلی سریع آماده می شود. مثلا اگر خیلی ناگهانی هوس شمال رفتن به سرت بزند ، خیلی سریع چمدانش را می بندد و زودتر از تو جلوی در می ایستد. عجیب تر این است که با این سرعت ، خیلی کم پیش می آید چیزی را فراموش کند! گفته بودم که او یک پدیده است.

جوجه ها داشتند آماده ی خوردن می شدند که سر و کله اش پیدا شد:

-اون سمت چپیا دیگه وقت خوردنشونه ها!

-نه هنوز مونده. باید قشنگ مغز پخت بشن.

-میشه لطفا یه دونه از اون سیخ به من بدید؟ کاملا پختن.

-نه ، اصلا خوشم نمیاد کسی ناخونک بزنه به غذا.

-خوب من دوست دارم الآن بخورم.

-چند دیقه دندون رو جیگر بذارید. یه جوجه ای می دم خدمتتون که حاضرم شرط ببندم تو عمرتون نخوردید.

-ده دیقه پیش هم دقیقا همینو گفتید ولی خبری نشد. حتما باید بگم که دارم از گشنگی می میرم؟ اگه رفته بودیم یه رستوران شیک تا الآن غذامون هضمم شده بود حتی.

( از رو نمی رود که ! )

-در اون صورت به جای این که از غذاتون لذت ببرید باید همش حواستون به کلاس کاری و این که قاشق چنگال رو چجوری بگیرید دستتون ، می بود. هیچ وقتم نمی تونستید جوجه رو با سیخ به دندون بکشید.

آن وقت یک سیخ برداشتم و به دستش دادم. سیخ را گرفت و انگار که غنیمتی به دست آورده باشد ، رفت سمت نسیم. طوری شده بود که مدام دلم می خواست کنار خودم باشد. از او خواستم یک دیس بیاورد که جوجه ها را ببریم سر سفره. بهانه خوبی بود تا دوباره سمتم بیاید. همین طور که مشغول خوردن بود ، با دست دیگرش دیس را به من داد و گفت:

-اگه زودتر می گفتید ، منم برنج می پختم میاوردم.

-مگه آشپزی ام بلدید؟

-این همه وقت اگه همش می خواستم پول غذای بیرون بدم که ورشکست می شدم.

-راستی ، شما از خودتون چیزی نگفتید. چرا تنها زندگی می کنید؟

-تنها که نیستم ، سمانه هست.

(حالم از آن سگ کثیف به هم می خورد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و به رویم نیاورم.)

-نه منظورم خانواده هستن.

-پدر و مادر من هلند هستن. چون مادرم اون جا یه پیشنهاد کاری خوب داشت ، با پدرم رفتن اونجا.

با تعجب گفتم:

- شما چرا نرفتید باهاشون؟

-خب من اون موقع دیگه داشتم دکترامو تموم می کردم. بعدشم دلیلی نداشت برم. هر کسی نسبت به شرایطش انتخاب می کنه که کجا زندگی کنه.

-قبلا یه بار گفتید که یه خواهر بزرگترم دارید. ایشون کجان پس؟

-الناز با همسرش عسلویه زندگی می کنن.

تعجبم بیشتر شد:

-چرا خواهرتون راضی شده برای زندگی بره همچین جایی وقتی شانس اینو داشته که جایی مثل هلند زندگی کنه؟

-گفتم که هر کس نسبت به شرایطش انتخاب می کنه که کجا زندگی کنه. هر چیزی رو که نمیشه طبق معیار های جامعه سنجید. آره واقعا اگه بخواید ظاهری به قضیه نگاه کنید ، هلند خیلی وسوسه انگیزه در برابره جای گرمی مثل عسلویه ولی نکته ای که اینجا مطرح میشه، بحث علاقه و دوست داشتنه. خوب خواهرم همسرشو خیلی دوست داره. وقتی می بینی یکی که دوسش داری یه جای دیگه موفق تره ، سعی می کنی کنارش باشی تا راحت تر به هدفش برسه.

(جوجه ها را لای نان گذاشتم و با هم به سمت زیر اندازی که پهن کرده بودیم رفتیم.)

-پس خواهرتون چی ؟

-اشتباه نکنید ، خواهر من به هیچ عنوان خودش رو قربانی نکرده. اتفاقا همون جا هم داره هنرش رو ادامه می ده. اصلا من خودم به شخصه با این قضیه که خودمو قربانی کنم مخالفم. این رو هم بگما قربانی کردن با فداکاری تفاوت داره. کسی که خودش رو قربانی می کنه ، هیچ وقت نمی تونه خودش رو ببخشه چون همیشه یه چیزی از درون اون رو آزار می ده و این باعث میشه که اون آدم کم کم عوض شه و دیگه حتی برای اون شخصی که خودشو به خاطرش به این روز انداخته هم جذابیتی نداشته باشه.

لبخندی زدم و گفتم:

-ممنونم از این که تفاوت فداکاری و قربانی کردن رو به من یاد دادید استاد.

چشم غره ای رفت و نسیم را صدا کرد که بیاید سر سفره.

 

او را که می دیدم ، همه در نظرم خار می شدند. کسی بود که تمام کارهایی که من دوست داشتم انجام بدهم را انجام داده بود. درس خوانده بود ، به خیلی از نقاط دنیا سفر کرده بود و سنتور می زد. و شما نمی دانید که او چقدر قشنگ سنتور می زد و نمی دانید که چقدر قشنگ تر آواز می خواند. الهام تمام آن چیزی بود که من از زندگی می خواستم. چطور باید می گذاشتم چنین کسی از کنارم برود؟

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Marj_bnooo
ارسال پاسخ