متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


این جا همه چیز سفید است ؛ دیوار ها ، ملافه ها ، پرده ها و حتی لباس هایمان. اما حقیقت این است که زندگی هر کسی که این جاست، سیاه است. سیاهِ سیاه. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. انگار واقعا زندگی مان رنگ گرفته بود اما به یکباره نمی دانم چه شد که این طور در بشکه ی قیر افتادیم.

پدر و مادرم را در یک تصادف از دست دادم. یک یا دو سال قبل ، درست نمی دانم. دیگر هیچ چیز را درست به یاد نمی آورم به جز آن لحظه ی لعنتی ! آن لحظه ی لعنتی که اگر از یادم برود ، شاید باز هم همه چیز رنگ بگیرد. اما هرگز. نه این قرص ها ، نه این پزشک ها و نه هیچ چیزِ دیگر ، نمی تواند داغ آن لحظه را ذهنم پاک کند.

بعد از مرگ پدر و مادرم ، تحمل آن خانه خیلی سخت بود. خانه ای که از کودکی در آن بزرگ شده بودم و تمام در و دیوارهایش بوی خاطره می داد. گذشته از آن ، خیلی بزرگ بود. وقت هایی که نیما در خانه نبود ، خیلی می ترسیدم. نیما تصمیم گرفت یک آپارتمان کوچک بگیرد که آن جا زندگی کنیم. آن آپارتمان در واقع شروعی دوباره بود برای این که خودمان را به یاد بیاوریم و از گذشته جدا شویم. این را هم بگویم ، حال و احوال نیما هم دست کمی از من نداشت ، عصبی و پرخاشگر شده بود و گاهی آن قدر مشروب می نوشید که کارش به بیمارستان می کشید. همین کارهایش هم باعث شد تمام سرمایه ی پدرم ورشکست بشود. اما همین ورشکستگی باعث شد به خودش بیاید چون هیچ کدام عادت به زندگی سخت نداشتیم. کم کم خودش را جمع و جور کرد و دوباره شروع به کار کرد. آپارتمان جدید همه چیزش خوب بود. به خصوص همسایه ای داشتیم که بعدها جای خالی خواهر نداشته ام را خیلی خوب پر کرد. نامش الهام بود و خیلی از من بزرگتر بود. البته بار اول که دیدمش اصلا از او خوشم نیامد. وسط اسباب کشی بود که آمد برای اعتراض . می گفت چرا کامیون را این جا پارک کرده اید! آن لحظه دختر غد و خودخواهی به نظرم آمد اما بعد ها شیفته اش شدم طوری که دوست داشتم وقتی بزرگ تر شدم مثل او بشوم. می دانید که آدم ها در سنین نوجوانی ، همیشه به دنبال الگویی برای زندگی خود هستند. همین الگوها هم هستند که تکلیف خیلی چیز ها را روشن می کنند. واقعا این دوره از زندگی انسان شاید بدترین و سخت ترینشان باشد. در این دوره انگار متعلق به هیچ زمانی نیستی. دیگر نه کودکی تو را می پذیرد و نه بزرگسالی به تو خوش آمد می گوید. در هوا معلقی ، چهره ات ، صدایت ، درس ها و همه چیز در بدترین و حساس ترین شرایط ممکن است. حتی جامعه هم تو را نمی پذیرد. به خاطر تغییر صدا یا جوش های جوانی ، مدام مورد تمسخر قرار می گیری. در مدرسه با تو مثل یک دزد رفتار می شود که مبادا گوشی موبایل به همراه داشته باشی و مدیران و ناظم ها به خود اجازه می دهند در شخصی ترین مسائل زندگی ات دخالت کنند. در خانواده سرکوب می شوی و اجازه نداری حتی با دوستانت آن طور که می خواهی بیرون بروی. چرا هیچ کس عکس های دوران نوجوانی اش را دوست ندارد؟ چرا همه از خاطرات مدرسه و آن دوران فرار می کنند؟ همه ی این ها به خاطر این عرف های بی منطق است دیگر. حالا فکر کنید در این بازه ی زمانی هیچ کسی را هم نداشته باشید که شما را درک کند. من هم دقیقا در چنین شرایطی غوطه ور بودم. نیما نیاز های مرا نمی فهمید. مرتب به من شک می کرد و تلفن همراهم را چک می کرد. یک بار هم پیامک هایی پیدا کرد و قشقرق به راه انداخت. البته از حق هم نگذریم ، حق داشت. آن پیام ها ممکن بود هر کسی را به اشتباه بیندازند. حق می دهم با دیدن چنین پیامک هایی غیرت برادرانه اش گل کرده باشد. اما حقیقت این است که آن پیام ها به هیچ وجه از طرف یک پسر نبودند ! اما نیما باور نمی کرد می گفت شماره اش را با نام دختر ذخیره کرده ای که مرا فریب بدهی. هرچه هم می گفتم زنگ بزن ، زیر بار نمی رفت. چند هفته ای با هم قهر بودیم و حرف نمی زدیم. طوری رفتار می کرد که انگار از من ناامید شده و دیگر ارزشی برایش ندارم. نمی دانم اگر پای الهام به این ماجرا باز نمی شد ، من و نیما در چه وضعیتی قرار می گرفتیم.

چند بار که در خانه تنها بودم ، الهام به این بهانه که تنهایم و شاید آشپزی بلد نباشم و خوردن غذای بیرون هم فایده ای ندارد ، برایم غذا آورد. یک بار هم مرا به خانه اش دعوت کرد. آن روز کلی با هم گپ زدیم و از همه جا صحبت کردیم. با این که اختلاف سنی زیادی داشتیم اما بهتر از هر کسی مرا درک می کرد. از آن به بعد الهام شده بود تنها دوست صمیمی من که همه ی حرف هایم را به او می گفتم. البته یک همخانه به نام سمانه هم داشت که خیلی از او خوشم نمی آمد. سعی می کردم وقت هایی که او در خانه نیست پیش الهام بروم و با او درد و دل کنم. قضیه ی پیامک های دوستم مینا را هم که به او گفتم کاملا متوجه قضیه شد و حرف هایم را باور کرد. می دانید؟ برای یک نوجوان هیچ چیز بیشتر از این اهمیت ندارد که دیگران باورش کنند. بعد از آن هم همراه من به مدرسه آمد و قضیه را فیصله داد. خودش هم با نیما حرف زد و همه چیز را به او گفت. اولین بار که من و او و نیما سه نفره رفتیم بیرون هم به بهانه ی همین آشتی کنان من و نیما بود. دیگر پس از آن زیاد پیش می آمد که سه نفره دور هم جمع بشویم و کلی هم از این دورهمی ها لذت می بردیم. زندگی مان حسابی رنگ گرفته بود. مدتی که گذشت ، متوجه بودم که بین او و نیما ، خبرهایی است اما نیما زیر بار نمی رفت. البته من از خدایم بود که کسی مثل الهام همسر برادرم بشود اما نمی دانم نیما چرا این قدر لجبازی می کرد.

 

همه چیز خوب بود تا آن که آن روز تصمیم گرفتم به خانه ی قبلی مان سری بزنم و کمی خاطره بازی کنم. دلم برای آنجا تنگ شده بود اما اگر به نیما می گفتم ، قطعا اجازه نمی داد. این شد که یک روز بعد از ظهر ، رفتم آن جا. اولین چیزی که تعجب مرا برانگیخت اتومبیل نیما بود که از پشت نرده ها ی حیاط به چشم می خورد. خواستم برگردم اما منصرف شدم و زنگ زدم. چند بار زنگ زدم اما کسی در را باز نکرد. خودم کلید انداختم و وارد شدم. صدای موسیقی مورد علاقه ی نیما می آمد. از آن آهنگ متنفر بودم چون خواننده یک طور عجیبی می خواند که مرا می ترساند. درِ داخلی خانه را که باز کردم ... آه آن لحظه... هنوز هم وقتی به آن فکر می کنم مو به تنم سیخ می شود. دیگر چیزی نفهمیدم...

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

shadi1357 :
{67}

عزیز جان

elahebeheshti
ارسال پاسخ

mahdi1369 :
وای بازم بی نتیجه موندم:هوف
ولی خوب بود:)
ادامش؟؟؟

ادامش هر شب ساعت ده دیگه

shadi1357
ارسال پاسخ
یاغش
ارسال پاسخ

وای بازم بی نتیجه موندم
ولی خوب بود
ادامش؟؟؟