متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


بدون هیچ تعارفی گفتم :

-چه گردنبند زشتی!

با حالت دستپاچه ای گفت:

-قشنگه که ، مُده الآن.

-خب باشه ، هر چی مُد میشه که قشنگ نیست. معنی خوبی نمی ده !

ادامه نداد. من هم دیگر چیزی نگفتم و شروع کردم به درآوردن لباس هایم. سرشار از انرژی و احساس خوب بودم. طوری که هیچ تمایلی به خوابیدن نداشتم. از سمانه پرسیدم:

-می خوای بخوابی؟

-نه هنوز.

-می خواستم یکم سنتور بزنم واسه همین پرسیدم.

-خیلی عالیه که. منم میام بشینم کنارت گوش بدم.

-ببخشید می خوام تنها باشم.

توجهی نکردم که از این حرف من ناراحت شد یا نه. همیشه برای تنهایی خودم احترام زیادی قائل بودم. سعی می کردم هر کاری که دوست دارم دیگران برایم انجام بدهند را خودم برای خودم انجام دهم. گاهی برای خودم گل می خریدم ، خودم را به یک رستوران شیک و لوکس دعوت می کردم ، با خودم در زیر باران خاطره می ساختم و برای خودم یک قهوه ی داغ می ریختم تا خستگی ام در شود. همه ی این کارها را می کردم تا یک شاخه گل ، احساساتم را جریحه دار نکند. تا دو قطره باران آمد ، نگویم هوا دو نفره است و زانوی غم بغل بگیرم. این کارها را می کردم تا هر بی سر و پایی نتواند عشق زندگی ام بشود. اگر روزی هم دختر دار شوم ، اصلا چرا فقط دختر ؟ مگر پسرها دل ندارند؟ اگر روزی بچه دار شوم به او خواهم آموخت که تا عاشق خود نشود ، نمی تواند به دیگری عشق بورزد. انسان ها باید این را بفهمند که وقتی عاشق کسی می شوند در واقع خودشان را به او هدیه می دهند. چطور می توان هدیه ای به عشق مان بدهیم که خودمان عاشقش نیستیم؟ و من آن شب حس کردم باید با خودم خلوت کنم. آخ که چقدر این خلوت کردن ها خوب است. آدم به چه چیز های جدیدی که درباره ی خودش نمی رسد؛ انگار با خودش دوست تر می شود. قهوه ای برای خودم دم کردم و آماده شدم که سنتور بزنم. موسیقی روح آدم را نوازش می دهد حال اگر نوازنده آن خودتان باشید که دیگر هیچ ! حالِ آن شب من آن قدر عالی بود که دستانم توانمند تر از همیشه می نواختند و صدایم طوری تارهای حنجره ام را می رقصاند که خودم تا به حال صدای خودم را آن طور نشنیده بودم. اما من نمی دانستم ! نمی دانستم او هر شب پشت در می ایستد و به صدای سنتور زدن و آواز خواندن من گوش می دهد ! باورتان می شود؟ همیشه این کار را می کرد حتی قبل از آن که با هم سخن بگوییم. این را خودش بعد ها به من گفت. گفت که قبل از هر چیزی شیفته ی صدایم شده است.

بعد از آن شب ، دیگر صحبت هایمان آن قدرها به درازا نکشید اما دیگر تنها به یک سلام خشک و خالی هم ختم نمی شد. گاهی تا چند دقیقه با هم حرف می زدیم و من هر بار او را بیشتر می شناختم و بیشتر دوستش می داشتم. تا این که یک بار خودش نزدیک آمد و گفت که می خواهد در مورد موضوعی با من صحبت کند. به اون اطمینان دادم که مشتاق شنیدن حرف هایش هستم و کار دیگری ندارم تا این که شروع کرد :

-قبلا خودتون به این موضوع اشاره کردید. اون شبی که می گفتید صداهای غیر عادی ای از خونمون می اومد یادتونه؟

-بله یادمه.

-اون شب با خواهرم دعوام شده بود، خیلی هم شدید.

-بله ، همینم انتظار می رفت.

-من این همه سال سراغ هیچ دختری نرفتم تا حواسم بهش باشه که کمتر نبود پدر و مادرمو حس کنه. تو سن بدی هم هست. کارای احمقانه ی زیادی هست که ممکنه بهشون دست بزنه. اونم با این خلاء عاطفی که درونش به وجود اومده. آخه نسیم خیلی به پدرم وابسته بود.

-دخترا همه بابایی هستن.

-اون شب فهمیدم که درست از پس مسئولیتم بر نیومدم. خیلی اتفاقی ، پیامک هایی تو گوشیش دیدم که مناسب سنش نبود. می دونید؟ من حق می دم که یه دختر و پسر با هم در ارتباط باشن و با هم آشنا بشن. اصلا غریزه و ذات آدما حکم می کنه که اینجوری باشه ولی نه آخه تو این سن و سال. درضمن اون چیزایی که من دیدم اصلا ربطی به یه دوستی معمولی نداشت. یارو یه حرفایی بهش زده بود که من روم نمیشه به یه دختر بگم. باورتون نمیشه تا چه حد زننده و رکیک.

نمی دانستم چه بگویم. منتظر ماندم تا خودش بگوید که چه کاری از دست من بر می آید.

-من یه پسرم ، خیلی از دنیای دخترا سر در نمیارم. هر چقدرم تلاش کنم نمی تونم این اختلاف بیست ساله ی بین مون رو از بین ببرم. شاید ما حرف همو نمی فهمیم. اما شما خودتون دخترید. حتما بهتر از من می فهمیدش.تحصیل کرده و استاد دانشگاهم که هستید. حتما خیلی بهتر از من بلدید حرف بزنید و مشکل رو حل کنید.

قبل از این که چیزی بگویم دوباره ادامه داد:

-اینم بدونید که ما کسی رو نداریم که بخوام ازش بخوام همچین کاری کنه. پس اگه فکر می کنید خواسته ی من غیر منطقیه و اصلا نباید میومدم سراغ شما و چرا اومدم و این حرفا ، بدونید که بین کسایی که اطرافم هستن کسی رو امن تر از شما ندیدم و اگر هم از دست خودم کاری بر می اومد ، اون شب اون جوری به جنگ و دعوا کشیده نمی شد. قبول می کنید باهاش حرف بزنید؟

بدون هیچ گونه درنگی گفتم:

-حتما ، خیلی هم ممنونم که بهم اعتماد کردید و این موضوع رو با من در میون گذاشتید. من خودم همیشه خواهر بزرگتر داشتم و می دونم که داشتنش چه نعمتیه. خودم هم دوست داشتم همیشه خواهر بزرگتر کسی باشم. پس خیالتون راحت باشه. البته یکم بهم زمان بدید چون باید یکم ارتباطمو باهاش بیشتر و صمیمی تر کنم تا بتونم در مورد همچین مسئله ی شخصی ای باهاش صحبت کنم. اما مطمئن باشید تمام تلاشمو می کنم.


(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

Marj_bnooo :
مرررسی

{H}


elahebeheshti
ارسال پاسخ

mahdi1369 :
مث همیشه عالی{h}

ممنونم از لطفتون

یاغش
ارسال پاسخ

مث همیشه عالی

Marj_bnooo
ارسال پاسخ

مرررسی