متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


اگر به موضوع خطرناکی ، علاقه ای چه بسا اندک دارید ، همان جا رهایش کنید. تجربه نشان داده که علاقه ، همیشه پیروز میدان است و وای از آن روزی که هر دو طرف این میدان ، علایق شما باشند. آن وقت دیگر فرقی نمی کند کدام یک پیروز شوند چون در هر صورت ، بازنده شمایید ! من هم آن اوایل چیز زیادی از این موضوع نمی دانستم. فقط مانند تمام انسان ها که نسبت به هر چیزی تمایلی اندک دارند ، برایم جالب بود که بیشتر در آن وارد شوم. می دانید؟ در وجود تمامی ما بذر هر چیزی را پاشیده اند. جنگاوری، کینه توزی، عشق ورزی، افسردگی و ... تقدیر فقط منتظر است ببیند ما به کدام یک از این بذر ها بیشتر پر و بال می دهیم تا ما را به همان سمت ببرد. اما قسم می خورم من هرگز نمی خواستم تا این حد در این خواسته غرق شوم. من فقط آن روز رفته بودم تا یکی از دوستانم را ببینم. آپارتمانش یک جور مغازه ی مخفی شده بود. می دانید که در ایران ابزار مورد نیاز مبتلایان به این بیماری پیدا نمی شود، او هم از فرصت استفاده می کرد و در سفر هایی که به دیگر نقاط جهان داشت، این ابزار را می آورد. خودش می گفت چند سالی است که کنار کار اصلی اش ، به فروش این لوازم می پردازد و سود خوبی هم نسیبش می شود. تا زمانی که پایم را آن جا نگذاشته بودم ، باور نمی کردم که تا این حد مشتری داشته باشد. انصاف هم بدهیم از ظاهر هیچ کدامشان بر نمی آمد که مازوخیسم یا سادیسم داشته باشند؛ درست مثل خودم که از روی ظاهرم نمی شد به درونم پی برد. همان طور که " الهام " هم نتوانست به راز درونم پی ببرد و ناخواسته هم خودش را و هم من را وارد این بازی دو سر باخت کرد.

قضیه از آن جا شروع شد که وقتی خانه ی دوستم بودم ، از روی کنجکاوی نگاهی به وسایل جدیدی که آورده بود انداختم. حتی کاربرد خیلی از آن ها را هم نمی دانستم چه برسد به آن که خودم بخواهم از آن ها استفاده کنم. البته جسته گریخته چیز هایی از دیگران شنیده بودم و یا خودم راجع به آن تحقیق کرده بودم اما انگار ندایی از درون ملتمسانه از من می خواست که امتحان کنم.

غلاده ای توجه مرا به خود جلب کرد. دستم را رویش گذاشتم تا آن را بردارم که ناگهان دست دیگری ، سمت دیگر غلاده را گرفت و سریع ول کرد. سرم را چرخاندم ، سمانه بود. البته آن لحظه هنوز نامش را نمی دانستم اما می دانستم که با الهام -که آن لحظه نام او را هم نمی دانستم- در طبقه ی بالایی ساختمانی که در آن زندگی می کنم ، زندگی می کنند. جا خوردم. او هم جا خورد. اما جایی نبودیم که بشود چیزی را انکار کرد. نگاهی به اون انداختم : ندای درونم فریاد می زد که باید این خواسته را انجام دهم. می توانستم زجر کشیدنش را احساس کنم. مانند زندانی در بندی بود که فریاد می زد تا کسی او را از زنجیر برهاند. نمی دانم چه کسی فرمان باز شدن لب هایم را صادر کرد که ناخداگاه از هم باز شدند و شروع به پشت هم چیدن کلمات کردند:

-شما هم اربابید؟

سرش را پایین انداخت و خیلی آرام ، طوری که به سختی صدایش را شنیدم ، گفت :

-نه!

-پس بَرده اید !

همان طور سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. نمی دانم چطور به خودم اجازه دادم ، اما سرش فریاد کشیدم و گفتم :

-مگه با تو نیستم؟

(انگار این رفتار من پدیده ای عادی بود چون هیچ کس حتی لحظه ای توجهش به ما جلب نشد. )

بدون این که سرش را بالا بیاورد گفت:

-دوست دارم بَرده باشم. یعنی نیاز دارم.

و آن وقت دستانم بی اجازه غلاده را برداشتند و همان جا به گردن او بستند.

 

به او دستور دادم که بیرون در منتظرش هستم. مثل یک خواب بود. تمام حرکات من بی اختیار بودند. برهنه ترین افکارِ اعماق ذهنم بی هیچ منطق و تفکری تبدیل به اعمالم می شدند. انگار حسی مرا مجاب می کرد که خیلی کوتاه است و بعد از آن که به حس کنجکاوی ام پاسخ گفتم بازی را تمام خواهم کرد. اما هیچ بازی یا خوابی در کار نبود. مردابی بود که هرچه بیشتر در آن دست و پا می زدم ، بیشتر غرق می شدم. در حین همین غرق شدن بود که ناگهان ، سر و کله ی الهام پیدا شد. عزیزِ دوست داشتنی من ! کاش هرگز آن شب فرا نمی رسید. کاش هیچ گاه از من نمی پرسیدی که سردم است یا نه ! کاش نمی آمدی ! لعنتی کاش نمی آمدی ! تو هیچ وقت نفهمیدی آن چایی که آن شب با هم نوشیدیم چه نوشدارویی بود ومن دیگر هرگز نتوانستم چایی با آن عطر و طعم بخورم و اگر باز هم از دستم ناراحت نشوی باید بگویم حتی چای هایی که خودت بعد ها برایم ریختی هم ، دیگر آن عطر و طعم را نداشت.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


shadi1357
ارسال پاسخ
یاغش
ارسال پاسخ

elahebeheshti :
ممنون
ببخشید باز یادم رفت قضیه فونتو !!!
سعی می کنم دیگه یادم نره
البته اگه یادم رفت شما از گزینه ی zoom استفاده کنید

ممنونم
یه پیشنهاد دیگه هم دارم اگه برا متنتون یه عکس مرتبط هم آپلود کنین فوق العاده میشه

elahebeheshti
ارسال پاسخ

Marj_bnooo :
جذاب شده مرسی

ممنون از شما

elahebeheshti
ارسال پاسخ

mahdi1369 :
عالی:دست دست
فقط اندازه فونتتون ریز بود چشام .....
یکی دو اندازه از این بزرگتر بشه خوب میشه:)

ممنون
ببخشید باز یادم رفت قضیه فونتو !!!
سعی می کنم دیگه یادم نره
البته اگه یادم رفت شما از گزینه ی zoom استفاده کنید

Marj_bnooo
ارسال پاسخ

جذاب شده مرسی

یاغش
ارسال پاسخ

عالی
فقط اندازه فونتتون ریز بود چشام .....
یکی دو اندازه از این بزرگتر بشه خوب میشه