متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


از اتومبیلم پیاده شدم و به سمت کامیون رفتم تا راننده آن را پیدا کنم اما کسی آن دور و اطراف نبود. تنها شخصی که به چشمم خورد، دختری بود که با توجه به جثه و صورت اصلاح نشده اش ، می شد فهمید سن و سال زیادی ندارد ؛ چیزی حدود چهارده یا پانزده سال. نزدیک رفتم و از او پرسیدم:

-می دونی راننده این کامیون کجاست ؟ جلوی پارکینگ پارک کرده نمی تونم ماشینم رو در بیارم.

-رفته بالا دستشویی الآن میاد.

کمی که گذشت ، صدای پای کسی را شنیدم که با عجله از پله های ساختمان پایین می آمد. سرم را برگرداندم و برای اولین بار او را دیدم.او یک مرد قد بلندِ چهار شانه نبود که لباس های شیک و گران قیمتش آدم را جذب کند و بوی ادکلن تلخش همه جا را پر کند. مردی بود حدوداً سی و سه ساله با قدی متوسط و موهایی که به نظر می رسید به طور ارثی کمی زود تر شروع به سفید شدن کرده اند. تیپ ساده ای داشت و در زیربغل پیراهنش ، حلقه ای به شعاع تقریباً پنج سانتی متر ، خیس عرق شده بود که البته تمام این ها در آن گرما و به ویژه در هنگام اسباب کشی کاملا عادی بود.

طوری که انگار حضور من در نظرش غیر عادی جلوه کرده باشد ، به من خیره شده بود که دخترک گفت :

-نیما این خانم میگن راننده ، کامیون رو بد جایی پارک کرده.

طرز نگاهش به نگاه شخصی که حالا دیگر حضور یک غریبه برایش توجیه شده است ، تغییر کرد و بدون هیچ لحن خاصی گفت :

-الآن می گم بیاد بکشه جلو.

-فقط سریع تر لطفا.

سری تکان داد که یعنی متوجه اهمیت موضوع هست و به سرعت از پله ها بالا رفت. البته بهتر بود حداقل عذرخواهی می کرد اما آن قدر دیرم شده بود که فرصت فکر کردن به این چیز ها را نداشتم و او هم در آن لحظه شخص چندان مهمی برای من نبود. پس بدون هیچ گونه ناراحتی ، بعد از این که راننده ، کامیون را جا به جا کرد ، از آن جا رفتم.

چیزی حدود سه ماه از آن روز گذشت و هیچ اتفاق خاصی بین ما نیفتاد جز چند " سلام " که هنگام دیدن یکدیگر ، بین ما رد و بدل می شد. چیز زیادی هم جز نام فامیلی اش – و البته نام کوچکش که همان روزِ اول فهمیدم – و این که با آن دختر تنها زندگی می کنند، نفهمیدم. همان طور که گفتم من آدمی نبودم که در زندگی دیگران سرک بکشم و یا او شخص مهمی نبود که بخواهم از زندگی اش سر دربیاورم. از آن گذشته ، حتی اگر من هم می خواستم ، باز هم نمی شد چیزی فهمید چون خود او هم انگار تمایل چندانی به برقراری رابطه با دیگران نداشت و این که هم جنس نبودیم هم کار را سخت تر می کرد.

آن شب ، به مهمانی کوچکی دعوت بودم که چند تن از دوستان دوران دبیرستانم در آن حضور داشتند. کمی به خودم رسیدم و آماده ی رفتن شدم. این را هم بگویم ، دختری نیستم که بیش از حد به ظاهرم برسم ، البته فکر نکنید آدم بدتیپ یا ناآراسته ای هستم ، فقط احساس می کنم همین که مرتب و تمیز به نظر برسم و صورتم هم بی روح نباشد کافی است. وقتی از پله ها پایین می رفتم ، صدایی غیرعادی شنیدم ، چیزی شبیه به یک دعوای شدید. این صدا در مقابل درِ خانه ی او بیشتر شد و متوجه شدم که منبع صدا همان جاست. کمی نگران شدم ، حتی خواستم زنگ در را بزنم اما هر طور فکر کردم موضوع هیچ ربطی به من نداشت و حتی ممکن بود با واکنش بدی از طرف او روبه رو شوم. این شد که خودم را متقاعد کردم از آن جا بروم.

 

ساعت حدود یازده شب بود که برگشتم. سر کوچه او را دیدم که پیاده به سمت ساختمان می رفت. به نظر نمی رسید به خاطر پیاده روی بیرون بوده باشد؛ این را می شد از چهره ی پریشانش که در گریبان فرو برده بود و بی توجهی به اطرافش فهمید. خیلی فکرم را درگیر نکردم و به راهم ادامه دادم. وقتی وارد خانه شدم ، کیفم را یک گوشه پرت کردم و از شدت تشنگی به سمت آشپزخانه رفتم اما بوی بد آشپزخانه ، تشنگی را از یادم برد و متوجه شدم این دخترک حواس پرت باز فراموش کرده زباله ها را بیرون بگذارد. سریع زباله ها را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. نمی دانم چرا دلم می خواست با او رو به رو شوم و راستش را بخواهید انگار وجود زباله ها که بهانه ای برای بیرون رفتن دوباره ام بود، یک جورهایی خوشحالم کرد. برای اولین بار معنی خوش شانسی را فهمیدم ! درست لحظه ای که در ساختمان را باز کردم ، رسید پایین پله ها. طبق معمول سلام و شب بخیر خشکی بین ما رد و بدل شد و سپس به سمت سطل زباله که کمی آن طرف تر بود رفتم. وقتی برگشتم ، او هنوز آن جا بود. دست هایش را در جیب فرو برده بود و انگار که به مشکل بدون راه حلی فکر کند ، سرش را پایین انداخته بود و کفش هایش را نگاه می کرد. تصمیم گرفتم چیزی بگویم ، البته نه به آن دلیلی که ممکن است شما فکر کنید بلکه تنها به این دلیل که ناگهان قضیه به طرز عجیبی برایم مهم شده بود.

(ادامه دارد...)

نویسنده : الهه بهشتی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


shadi1357
ارسال پاسخ