متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • #جای_شاعر_زندان _نیست

  • به یاد فاطمه اختصاری ،سید مهدی موسوی و کیوان کریمی   مرغ سحر ناله سرکن داغ مرا تازه‌تر کن زآه شرربار این قفس را برشکن و زبر و زبر کن بلبل پربسته زکنج قفس درآ نغمۀ آزادی نوع بشر سرا وزنفسی عرصه این خاک توده را پرشرر کن ظلم ظالم‌، جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام تاریک ما را سحرکن *‌ نوبهار است‌،…
  • اشعار زیبا

  • سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت   یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد. چون بود اصل گوهرى قابل تربیت را در او اثر باشد هیچ صیقل نکو نخواهد کرد آهنی را که بد گهر باشد خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باش…
  • اشعار زیبا

  • سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی   یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده‌ام گفت مشتاقی به که ملولی معشوقه که دیر دیر بینند آخر کم از آن که سیر بینند خالی نباشد به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد …
  • اشعار زیبا

  • سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی   یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى که یاد خویشتنم در ضمیر مى آید ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم و گر مقابله بینم که تیر مى آید باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم نیز تأمل ف…
  • اشعار زیبا

  • سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی   یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک نه لقمه‌ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد. باری به نصیحتش گفتند: ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت جنگ جویان به زور پنجه و کتف دشمنان را کشند و خوبان دوست شرط مودت نباشد به اندیش…
  • اشعار زیبا

  • سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی   پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامتکشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنى به تیغ تیزم بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست هم در تو گریزم ار گریزم باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت: هر کجا سلطان…
  • اشعار زیبا

  • نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی ن…
  • اشعار زیبا

  •   با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟ تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام جای در بستان سرای عشق می‌باید مرا عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام پایمال مردمم از نارسایی های بخت سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام …
  • اشعار زیبا

  • ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند…
  • اشعار زیبا

  • اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام از جام عافیت می نابی نخورده‌ام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام موی سپ…