متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • لیلای گمراه ...

  • من لیلای شب زده ی کابوس های نیمه بیدارم  زن از دیروز جا مانده در آغاز جاده ایی که می رفتی قدیسه ی هرزه گرد پس کوچه های پایین شهر آری ... همین شهر کف کرده کفتار پرور ! من ابتدای راه گم کرده ی هزارتوی داستانم ... چرک نویس تمام نقش های نانوشته ی خود  آنیمای نیمه ویران خیال مردی که هرگز زاده نشد ! و قهرمان غزل های شاعری که هفت کفن پوسانده ... شیرین ناشیرین مثنوی بی فرهاد همین روزهایی که در غ…
  • سیاهی

  • عالیحضرتمشنیده بودم کهبالاتر از سیاهی رنگی نیست ...آری ...نیست !این را از زمانی فهمیدم که ...ماه گم شد !این شبها ، آسمان سیاهی مطلق است ...دیگر دستم به خوشه ی پروین نمی رسد ...اصلا خبری از ستاره ها نیست ...همان شب که رفتی ...یک به یک سقوط کردند !حال در مدار زندگی ...دور ترین نقطه به تو ایستاده ام ...همه چیز سیاه استسیاه و ...سیاه و ...سیاه !شب مدام می آید ...دیر زمانی است که در چرخ فلک ...روز را گ…
  • حوالی ...

  • عالیجناب خواب هایم ! این حوالی ، هوا بویی شبیه به بوی خون دارد ! دلی اینجا ... در کنج تنهایی اش ، خودکشی کرده ... زنی را می بینم که سیاه چشمان خودش را به تن دارد ... چشمانش مرده اند گویا ...! صدایی از جنس سکوت حجم خاموشی اتاق را فریاد می کشد ... من به چشم خود دیدم که اینجا ، پرنده گوشه ی قفس ، پر خود را به منقار می کند ! حلق قصه گوی ذهن بی سر پناه ، سیاه سرفه گرفته است ! خورشید آنقدر از این شیشه ی…
  • معنای تمام علوم ... تو !

  • تو ... تو تعریف طلوعی ! روشنی بی منتها ! تو خود فلسفه ی اشراقی ! نور مطلق ! پر از هستی و وجود ! خورشید پر صلابت و غروری که ... پر از آسمان باشد ! تو ... تو معنای قلم پردازی گاه و بی گاه منی ... مردی که ... قهرمان قصه بودن را در خونش دارد ! آغاز ، تو ... اوج ، تو ... پایان ، تو ... بن مایه ی بی مثالی هر داستان ! هر شعر ! تو ... تو مظهر عرفانی ! نزدیک ترین شاهد مثال انسان کامل ! خدا در هر زاویه از …
  • ابدی که همین دیروز بود

  • در افق سرخ و خاکستری زنی دلگیر ، بر نیمکت چوبی زهوار در رفته ... رو به هیچ ... خم زده است ! هزار کاغذ خط خطی را  دستانش به دست باد سپرده اند دلش داستان می گوید ... اما لبهایش را بخیه زدند ... زنی از جنس شیشه های نامرغوب ... با تلنگری ... فرو می ریزد ! زنی پیچیده در تصورهای نامعلوم ! در لباسی از زخم  ذهنش پر است از قول و قرار ... در روشنایی روزهای گم شده میان اعداد رنگارنگ تقویم ... پر از…
  • تو ... !

  • تو ... !وجود سایه وار و مغرور خوابهای من !گاه دلم می خواهد ، پرده های نازک خیال را کنار بزنم و ...دستت را بگیرم و بیرون بکشمت از دنیای وهم !و خود را ...این خود خسته را در حصار امن بازوانت پنهان کنم ...اما ...اما بی رحمانه به یاد می آورم ...!به یاد می آورم که نه من آن شاهدخت مثال زدنی هستم که لایقت باشم ...و نه تو ... واقعی هستی !و این ... دردناک ترین بیداری عالم است .من ... من خواب زده ی رویا پردا…
  • زبان تنهایی

  • هیچ کس ندید ... روحی که بند بندش یک به یک از هم درید ... و غروری که ترک برداشت ... و امیدی که تکه پاره شد ... هیچ کس نشنید ... فریادی را که هر روز ... تا آستانه ی این دندانهای لامذهب بالا می آمد و در گلو نشخوار می شد ... و صدای تپش قلبی که بازایستاد ... و ناله ی اشکی که چکید ... هیچکس نفهمید  تلخند زن تنها را ... و حال آغوش خالی مانده از تو .. و معنای نگاه لرزان خیره به افق را ... آه ... هیچک…
  • رفتنت

  • رو به سکوتی سخت تاریک ... با فانوس شکسته ی نیم مرده ... کفش نیستی به پا کرده وجودم ... عزم رفتن دارد این روح لامذهب ... رفتنت ... سکان کشتی را شکست ... شاهپر پرواز را چید ... پای رفتن را قلم کرد ... من ماندم و احساسی علیل ... و دست چنگ زده بر فانوس هزار سال خاموش ... و راهی که فقط نگاهش می کنم ... بی رفتن بی ماندن…
  • باران

  • چه کسی می گوید باران زیباست !؟ باران را بی تو ... تجربه نکرده شاید... باران ... هیولای خشمگین سیاه ! چنگال تیز بیرحمش شیشه را خراش می دهد ... و فرو میریزد ... قلبی آن سوی شیشه قطره قطره ... خون می چکد ! باران بی رحم درد افزا ... حجم عظیم نبودنت را در مشت گرفته و مدام و مدام به صورتم می کوبد ... آخ لعنت به باران ...   عجب دردی دارد باریدنش ...…
  • آغوش دیوار!

  • من همین امروز ... گوشه ی کدر کبود تنهایی خویش ... بر دیوار قفس ... دستانت را نقش می زنم ... و تن بیمار رنجور بیچاره را ... به نقاشی خود می سپارم ... شاید آغوش دیوار ... سرد باشد ... درد باشد ... خشن باشد ... اما همین که یاد تو را بر آن کشیده ام ... بهشت من است ... همین امروز ... در آغوش بهشت ... خواهم مرد !…