بلاگ كاربران
مادربزرگی تعریف میکرد:
نمك، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمكسنگ مىخوابانديم تا كمكم شورى بگيره، غذا را چند ساعتى روى شعلهى ملايم چراغ خوراكپزى مىنشانديم تا جا بيفته، يخكرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مىنشستيم تا جونمون آروم گرم بشه،
عكسِ يادگارىِ توى دوربين را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه،
آهنگِ تازهى آوازهخوان را صبر مىكرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخشِ صوت بخونه، قلك داشتيم؛ با سكهها حرف مىزديم تا حسابِ اندوخته دستمون بياد، حليم را بايد «حليم» مىبوديم تا جمعهى زمستانى فرا برسه و در كام مون بشينه، هر روز سر مىزديم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه، گوش مىخوابونديم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب:
شبى، نيمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى؛ انتظار معنا داشت. دقايق «سرشار» بود، هر چيز يك صبورى مىخواست، تا پيش بياد، تازمانش برسه. تا جا بيفته. تاقوام بياد: غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق.
"صبر" مارا قدردان ساخته بود، حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست!
مرسی
آری
تازه به اینجاش هم راضی نیستیم....
مرسی