متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - h1o

  • جنسیت : مرد
  • سن : 50
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.80
  • رنگ مو : مشکی
  • رنگ چشم : مشکی
  • تیپ لباس : رسمی
  • سيگار : نمیکشم
  • وضعیت زندگی : تنها
  • اجتماع : تعامل با همه ی افراد
  • زبان : فارسی
  • برنامه مورد علاقه : برنامه هاي كمدي
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : دیپلم
  • نوع رشته : علوم انسانی
  • درآمد : متوسط
  • شغل : کارمند
  • وضعیت کار : تمام وقت
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : هیچکدام
  • خدمت : رفتم
  • شوخ طبعی : متوسط
  • درباره من : دنبال ی دوست خوبم
  • علایق من : عاشق رودخانه ام
  • ماشین من : ندارم
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : ماهی
  • ورزش مورد علاقه : دوچرخه سواری
  • تیم مورد علاقه : استقلال
  • خواننده مورد علاقه : شاهرخ
  • فیلم مورد علاقه : ارزش قدرت و آفتاب سرخ
  • بازیگر مورد علاقه : اکبر عبدی
  • کتاب مورد علاقه : شاهنامه فردوسی
  • حالت من : خوشحال
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : همراه اول
  • نماد ماه تولد : تیر
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 86003_head75d1kszkx5p918vbxnorkmy49va5ntnkor.jpg
  • آهنگ پروفایل : ملایم

5 سال پيش

حتی تاریکترین شب نیز

پایان خواهد یافت

و خورشید خواهد درخشید

روزهای خوب خواهند آمد

به امید فردایی روشن که

به آرزوهای امروزمان برسیم

شبتون بخیر

5 سال پيش

حتی تاریکترین شب نیز

پایان خواهد یافت

و خورشید خواهد درخشید

روزهای خوب خواهند آمد

به امید فردایی روشن که

به آرزوهای امروزمان برسیم

شبتون بخیر

5 سال پيش

حتی تاریکترین شب نیز

پایان خواهد یافت

و خورشید خواهد درخشید

روزهای خوب خواهند آمد

به امید فردایی روشن که

به آرزوهای امروزمان برسیم

شبتون بخیر

5 سال پيش

مجازی دنیای زیباییست

همدیگر را ندیده ایم

اما با صمیمیت رفتار میکنیم

صدای همدیگر را نشنیده ایم ولی از حال هم خبر داریم

در صورت آفلاین بودن نگران هم میشویم

کاش دنیای واقعی اینگونه بود



http://yon.ir/ExwIW

5 سال پيش

یک عمر باید بگذرد
تا بفهمیم بیشتر غصه هایي که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود…
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگـی همین روزهاییست که
منتظـر گذشتنش هستیم …

5 سال پيش

افکارم را بر پایش نهادم تا هر از چندی با نوازش دلالتش واژه های افسار گسیخته را به درون کله ام باز براند. تصورات و خیالاتم اما انگشت وار پوسته پرنیان سپیدش را در می نوردید و فراز و فرازتر می رفت تا که خلوت سینه سرشارش از علوم غریبه را لمسیدم و از جوشش حیات بخشش شیره تاریخ به کامم فروریختم.
در همان اوان بود که برخاستم که نه دنیا محل قرار باشد و او نیز سایه گون برخاست که مریم وار تمام رشته های شب را از پیش رو به پس افکنده بود و تا تمام پستی بلندی های جغرافیا کش آمده بودند.
اینک هنر ساکت شده بود و بوی قلبم را می شنیدم و دیگر حواسم یک سر سیخ شده بود و وقتش رسیده بود که تمام هراس های به درآورده ام را در درون تاریکش فروبرم و بردم .
زندگی ام بود که مرا در آغوش می فشرد و هرچه تنگ تر می گرفت تا عصاره ام را بچلاند و کرد و آبم را در خود گرفت که پروردگاردیگری باشد و من دو تکه شده بودم لاشه ای افتاده در گوری و آبی بهر فرونشاندن تشنگی این جانی.
قاتلی که روحش به فراخی تمام جهان است و تنش میعادگاه عدم بود.
وطنش میعادگاه عدم بود!