متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - bahar1

bahar1
" ما را که " تــــو " منظوری .... خاطر نرود جایی ..."
6741
  • جنسیت : زن
  • سن : 47
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.60
  • رنگ مو : مشکی
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کارشناسی
  • نوع رشته : علوم تجربی
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • حالت من : انتخاب كنيد
  • فریاد من : " ما را که " تــــو " منظوری .... خاطر نرود جایی ..."
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 34325_headrbr5aah3tt4gdvqzqyync4kuu2fpp2h841.jpg
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

9 سال پيش

ای ساقی می بیار پیوست کان یار عزیز توبه بشکست
بر خاست ز جای زهد و دعوی در می‌کده با نگار بنشست
بنهاد ز سر ریا و طامات از صومعه ناگهان برون جست
بگشاد ز پا بند تکلیف زنار مغانه بر میان بست
می خورد و مرا به گفت می خور تا بتوانی مباش جز مست
اندر ره نیستی همی رو آتش در زن به هر چیزی هست

9 سال پيش

رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند…
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من…
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آیا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست …
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
..
www.LOvetarin.org
..
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.

9 سال پيش

.
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچ کس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنونیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل، درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبراز حیله صیاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگری
چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت
هر بنایی ننهادند بر افکار عموم
بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت
که توانست بدین پایه دهد داد سخن
فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت

9 سال پيش

صدای پای آب
اهل کاشانم .
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم ٬ خرده هوشی ٬ سر سوزن ذوقی
مادری دارم ٬ به تر از برگ درخت .
دوستانی ٬ به تر از آب روان .
و خدایی که در این نزدیکی ست :
لای این شب بوها ٬ پای آن کاج بلند .
روی آگاهی آب ٬ روی قانون گیاه .
زندگی رسم خوش آیندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه ی عشق .
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از
یاد من و تو برود .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد .
زندگی سوت قطاری ست که در خواب
پلی می پیچد .
.هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه « اکنون » است
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی ست .
پشت سر خستگی تاریخ است .
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد
سکون می ریزد .
لب دریا برویم ،
تور در آن بیندازیم
و بگیریم طراوت از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم .
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم .

سهراب سپهری

9 سال پيش

مرد هشیار در این عهد کمست ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم هر کر پا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست رود از پی امن راه در بسته چو جذر اصمست
از غم و خال شرف مر همه را پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت هر که جوینده‌ی فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند در هوا شیر علم بی‌المست
هر که را بینی پر باد ز کبر آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه حیله‌ی بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست

9 سال پيش

دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که جز تو سزوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان به کلاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان
تو بختت آن نه که راهی بود به خلوت شاهت
در انتظار تو می میرم و در این دم آخر
دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بر دمید و من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه می کند به دوده آهت
کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سرجهاد تویی و خداست پشت و پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
که شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
"شهریار"