متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - amir021

amir021
آخرین سنگر سکوته.................خیلی حرفا گفتنی نیست
2581
  • جنسیت : مرد
  • سن : 38
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.70
  • رنگ مو : مشکی
  • رنگ چشم : مشکی
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : تفریحی میکشم
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کارشناسی
  • نوع رشته : علوم تجربی
  • درآمد : خوب
  • شغل : کارشناس آزمایشگاه
  • وضعیت کار : تمام وقت
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : هیچکدام
  • خدمت : معاف
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : ندارم
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : فسنجون
  • ورزش مورد علاقه : فوتبال
  • تیم مورد علاقه : پرسپولیس_بارسا
  • خواننده مورد علاقه : داریوش
  • فیلم مورد علاقه : جومونگ
  • بازیگر مورد علاقه : مهران مدیری
  • کتاب مورد علاقه : سینوحه
  • حالت من : انتخاب كنيد
  • فریاد من : آخرین سنگر سکوته.................خیلی حرفا گفتنی نیست
  • اپراتور : همراه اول
  • نماد ماه تولد : دی
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

9 سال پيش

سلام من
به پیچكی كه صبح دست سبز او
به سوی آسمان بی كران دراز می شود
صبحت بخیر دوست خوبم روزی خوبی رو واست آرزومندم
++5++

9 سال پيش

http://www.hamkhone.ir/member/12230/blog/view/156580--134/
برای دوووستای خوووبم
مرسی که اینقدر خوووبین
دووستون دارم
bahar134

9 سال پيش

بچه رو به مادرش : مامان چرا بابا کچله ؟
مادر : بخاطر اینکه بابات خیلی فکر میکنه!
بچه : پس چرا موهای تو اینقدر بلنده ؟
مادر : خفه شو !

++5++

9 سال پيش

ضربدر هاى قرمز میزنم به خاطراتم این روزها
که یادم بماند که یادم نماند این روزها ……

9 سال پيش

آرزو هایــی در زنـدگــی هستـــ کِــه بـایـد از آنهـــا گُــذشتــــ

گـــاهـی بــاید آرزوهایتــــ را

مِثـــلِ قـــاصـدکــــ بگُــذاریـــ کفـــِ دستــــ

و بِسپــــاریشــانـــ ــبهـِ دستــــِ بــاد

تـــا بِـــرونــد و

سَهــــمِـــ دیگــــرانـــ شــونـــد.

9 سال پيش

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی رود، می گفت :

زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود ،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...