متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - alikhordad

  • جنسیت : مرد
  • سن : 39
  • کشور : ایران
  • استان : خراسان رضوی
  • شهر : مشهد
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.70
  • رنگ مو : قهوه ای تیره
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : بدم میاد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کاردانی
  • نوع رشته : علوم انسانی
  • درآمد : خوب
  • شغل : ازاد
  • وضعیت کار : آزاد
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : هیچکدام
  • خدمت : رفتم
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : ورزش های رزمی
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : سریال های کره ای
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : اخرین شاگرد
  • حالت من : خوشحال
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : همراه اول
  • نماد ماه تولد : خرداد
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

چه کیفی دارد

کسی باشد

که وقتی نام کوچکت را

از ته دل صدا می زند

لبخندی رویِ لبانت نقش ببندد

و تو آرام بگویی جانم

به گمانم اینطور که باشد

تو حتی عاشق نامت می شوی

که از طرز صدا کردنش بفهمی

اسمت که هیچ

حتی وجودت، مالکیتش به اشتراک گذاشته شده

بین تو و اوی زندگی ات!

چه دارد

صدایی مدام

نامت را تکرار کند و

تا تو جانم نگویی دست از سرت بر ندارد،

بگوید امان از حواس پرتی

یادم رفت چه می خواستم بگویم ...

8 سال پيش

بالا رفتن سن حتمی است ...

اما اینکه روح تو پیر شود،

بستگی به خودت دارد ...!

زندگی ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ...

ﻫﺮ ﻓﺼﻠﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﻮﺍﻥ:

ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﮐﺎﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺮﻗﺺ،

ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﭽﺮﺥ،

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ...

ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻨﺸﯿﻦ،

ﺑﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺮﺳﯽ ﺑﻨﺸﯿﻦ

حافظ ﺑﺨﻮﺍﻥ ...

ﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ...

ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ﻣﺒﺎﺩﺍ ... مبادا ...

زندگی ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ!

8 سال پيش

دلم را از سرِ راه نیاورده ام

سرِ راهِ هر کس و ناکسی بگذارم

و بگویم :لطفا مرا بردارید و دوستم بدارید!

شده باشد تنهایی تمامش را به دوش بکشم

آوازه خوانِ کوچه و خیابان بشوم

دوست داشتنت را زمین نمی گذارم

جایش را هم به زور به هیچ نگاهی نمی بخشم

راستش حتی به تو هم هیچ ربطی ندارد

چه برسد به دیگران

که چرا اینگونه بی رحمانه دل پایِ تو نشسته است

اما برایِ خاطر جمعیِ هرکس که می پرسد از خلوتِ خودش

که مگر می شود دوست داشت اینچنین ؟

می شود ! حتی بی بوسه و آغوش هم می شود

حتی می شود آنقدر وفادار بود که هرکسی از لحنِ حرفهایت

بفهمد که اینجا کسی دارد عاشقی می کند

کافیست یک دل داشته باشی که دوست داشتن را

بخواهد در تمامِ وجودش در آغوش بگیرد

من دلم را از سرِ راه نیاورده ام

که به هر سلامی

به هر نگاهی به هر کلامی

یادم برود که تو هرروز

در من حکومت می کنی

8 سال پيش

از وقتی که عاشق شدم

فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم

فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم

و این عالی است

هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد

تو این شانس را به من بخشیدی

متشکرم



«شل سیلور استاین»

8 سال پيش

عشق

اذان دل

به افق چشم های توست

که گل های سرخ

از گلدسته ی عطرها

ندا می دهند

ماهی ها

وضو می گیرند

کبوترها

هر جای آسمان که باشند

می نشینند

یاس ها می دوند

و به قصد قربت تو

عشق را اقامه می بندند

هیچ کس ندیده است

پروانه ای نمازش قضا شود

یا شب بوئی نماز شب نخواند

عشق

حدیث همیشه ی چشم های توست

که پر از خدایان است

برای پرستش های بی پرسش ...

8 سال پيش

وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد، باز هم برتر بودن مردانه ی پسرم را به او یادآوری کردم ...

وقتی که حجاب را به دخترم آموختم اما عفاف را به پسرم نیاموختم، به پسرم یاد دادم که نجابت فقط مخصوص زن است ...

وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد، به پسرم آموختم که برخلاف خواهرش می‌تواند خطا کند ...

وقتی که عشق ورزیدن را در دخترم گناه کبیره دانستم اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده، در واقع هوسباز بودن را به پسرم آموختم ...

وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو و صبور و فداکار باشد ... اما به پسرم فقط یاد دادم که قدرتمند باشد، در واقع نام خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را ...

وقتی ...

آری، من هم مقصرم که وظیفه ی مادری خود را در حق خودم و زنان جامعه ام به درستی انجام ندادم ...

من هم مقصرم که به جای اصلاح خودم فقط به جامعه ام انتقاد کردم ...