متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - ahmad83

ahmad83
به جهان خرم ازآنم که جهان خرم از اوست/////عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
1755
  • جنسیت : مرد
  • سن : 38
  • کشور : ایران
  • استان : خراسان رضوی
  • شهر : مشهد
  • فرم بدن : هیکل ورزشی
  • اندازه قد : 1.80
  • رنگ مو : مشکی
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : رسمی
  • سيگار : نمیکشم
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : خيلي اجتماعي
  • زبان : فارسی
  • برنامه مورد علاقه : برنامه هاي كمدي
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : کارشناسی
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : معرکه
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : تمام وقت
  • دین : مسلمان
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : رفتم
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : سپاسگذار
  • فریاد من : به جهان خرم ازآنم که جهان خرم از اوست/////عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
  • اپراتور : ایرانسل
  • نماد ماه تولد : فروردین
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 84921_headunkvevcf1s6famnsjxt21zybf4zo751rja.jpg
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

6 سال پيش

باهم باشید اما...
بگذارید در باهم بودن شما فاصله ای باشد...
بگذارید نسیم در میان شما بوزد...
یکدیگر را دوست بدارید، اما از عشق زندانی برای یکدیگر نسازید...
بگذارید عشق، جایی در ساحل روحتان باشد...
پیمانه های یکدیگر را پر کنید، اما از یک پیمانه ننوشید...
از نان خود به یکدیگر ارزانی کنید، اما از یک قرص نان نخورید...
با هم بخوانید و برقصید و شادکام باشید، اما به حریم تنهایی یکدیگر تجاوز نکنید...
همچون تارهای عود باشید که جدا از هم اما با یک نوا مترنٌم میشوند...
قلبهایتان را به هم هدیه کنید، اما یکدیگر را به اسارت در نیاورید...

(جبران خلیل جبران)

7 سال پيش

کـــســـی که ســلــول انــفـــرادی را ســاخــت
مـــی دانــســـت
ســـخــت تــــریــن کـــار انـــســـان
تحـــمـــل خــویــشتــن است . . .

7 سال پيش

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولوی

7 سال پيش

خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار. و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد، از این سر جهان تا آن سوی هستی؛ اما آدمها آمدند و رفتند؛ از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند.
اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی فقط گاهی، کسی جرعه ای از هدایت نوشید، و هرکه او را دید چنان سرمست شد، که تا انتهای بهشت دوید

8 سال پيش

چیزی نیست ، خورد و خمیرم فقط همین
کم مانده است بی تو بمیرم ، فقط همین
از هر چه هست و نیست گذشتم ، ولی هنوز
در عمق چشم های تو گیرم ، فقط همین