متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - Mehrdad_Tanha68

Mehrdad_Tanha68
تنهاااااااااااااااااااااام خداااااااااااااااااااااااااا
450
  • جنسیت : مرد
  • سن : 34
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : مشکی
  • رنگ چشم : مشکی
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : تفریحی میکشم
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : کاردانی
  • نوع رشته : فنی و حرفه ای
  • درآمد : خوب
  • شغل : دددد به تو چه آخه ؟؟؟؟!!
  • وضعیت کار : پاره وقت
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : متوسط
  • درباره من : حالا زوده
  • علایق من : اینم زوده
  • ماشین من : میخوام پالس بگیرم از ماشین متنفرم .
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : مرتضی پاشایی چند خواننده ایرانی و بقیه هم خارجی
  • فیلم مورد علاقه : زیاده یکی دو تا که نیست ....
  • بازیگر مورد علاقه : مشهوران هالیووووود
  • کتاب مورد علاقه : کتاب های گابریل گارسیا
  • حالت من : خسته
  • فریاد من : تنهاااااااااااااااااااااام خداااااااااااااااااااااااااا
  • اپراتور : ایرانسل
  • نماد ماه تولد : مهر
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 75879_headk1rrns81f9dpksg59u3jh1mcd4dtsbm324.jpg
  • آهنگ پروفایل : http://up.hamkhone.ir/6/3fa819b616aeb539394d0816366ab521.mp3

9 سال پيش

می زند باران به شیشه

شیشه اما سرد و سنگین

بی تفاوت،تلخ و خاموش

شاید از یک غصه غمگین



شیشه در اوج سپیدی

خسته از دلواپسی ها

من نشسته گنگ و مبهم

می رسم تا عمق رویا



آسمان همچو دل من

خیس خیس از بی وفایی

بر لبم نام تو دارم

ای بهار من کجایی؟



تا به کی چون شیشه ماندن

در نگاه قاب تقدیر

من همه میل رسیدن

دل ولی بسته به زنجیر



آمدم تا چشمهایت

در دلم عشقی بکارد

تو ولی گفتی که برگرد

شیشه احساسی ندارد



می زند باران هنوز آه

این چنین غم در دل کیست

دست من بر شیشه لغزید

شیشه هم با بغض بگریست

9 سال پيش

مــرد ی با خود زمزمه کرد :خـدايا با من حرف بزن.

يک سار شروع به خواندن کرد.

اما مرد نشنيد.

فرياد برآورد :خدايا با من حرف بزن، آذرخش درآسمان غريد.

اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد وگفت:خدايا بگذار تورا ببينم.

ستاره ای درخشيد.

اما مرد نديد.

مرد فرياد کشيد: يک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.

اما مردتوجهي نکرد.

پس درمرد درنهايت نا اميدی فرياد زد:خدايا لمس کن وبگذار بدانم که اينجا حضور داری.

درهمين زمان خداوند پايين آمد ومرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند وبه راهش ادامه داد.