متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - 0013sam

  • جنسیت : مرد
  • سن : 34
  • کشور : ایران
  • استان : انتخاب كنيد
  • شهر : مشهد
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.80
  • رنگ مو : مشکی
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : دیپلم
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : خوب
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : آزاد
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : رفتم
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : باحال
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • حالت من : اخمو
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : همراه اول
  • نماد ماه تولد : اسفند
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 9125_headetobc4uy2h3enzqsnn1r4otogg87rztxh7y.jpg
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

9 سال پيش

به زمین رسید ، روی پهنه ی دشتی بی کران که تنها خاک بود و ُ خاک، و علف های کوچکی که تمام آن فضا را پر کرده بود...کوههای کوچک و بزرگ به رنگ آبی نیلی و قهوه ای روشن در پرسپکتیوی عمیق و دور تکه ای از این بی کرانه را پر کرده بودند.... او درست در میانه دشت فرود آمد...دیواره های شیشه ای بسیار شفاف در متراژی دویست متری دور تا دور او کشید بود!...انگشتهایش را هر روز مماس با شیشه ها می کرد مبادا این شیشه ها دروغ باشد، آنقدر که ما بین او و فضای دیگر نا مرئی بود!...گمان می کرد مسیر بازی به بیرون باید باشد!.... او همه چیز داشت...همه چیز در آن فضای خالی، برای یک زندگی مثل هر جای دیگر فراهم شده بود ... صدای پرنده ها از پشت شیشه ها خیلی واضح به گوشش می رسید که گاهی داخل فضای خالی می آمدند...صدای حشره های آواز خوان ، رویدن نهال ها ، به برگ نشستن بهار را می شنید....شبیخون زمستان و صدای فالگیر دوره گرد را... آبادی بود یا نمی دانم شهری در کمرکش کوهی نشسته بود...بامها و گاه پنجره هایش پیدا بود...صدای پچ پچ زنان، گاهی فریاد کودکانه یا غریو مردانی را از دور می شنید...در خلا شیشه ای تنها سقف بالای سرش باز بود... پهنه ی آسمانی که از بالای سر او تا کمرکش کوه ، همه جا، یک رنگ کشیده شده بود... بلند ، مثل تمام تعبیرهایی که از او خوانده بود....تنها چیزی که ما بین او و تمام آنهایی که بیرون از خلا شیشه ای بودند یکسان نشان می داد!....